سیناپس

گذری بر سینما و ادبیات

گذری بر سینما و ادبیات

سیناپس

رویکرد وبلاگ «سیناپس» نقد و تحلیل آثار سینمایی است، نقد و معرفی رمان و کتاب، و نگاهی بر داستان ‌کوتاه، شعر، موسیقی و نقاشی‌.


*

من به آن ‌چیزی زنده‌ام که دیگران به آن مرده: تنهایی!...

بایگانی

حریف اصلیِ آدمی زمان است

حریف اصلیِ آدمی زمان است. اصلاً فکرش را نمی‌کنی اما یکباره سروکله‌اش در زندگی‌ات پیدا می‌شود. درمی‌یابی فرصت خیلی کم است و کارهایی را هنوز انجام نداده‌ای. بعد یاد زمان‌هایی می‌افتی که بابت برخی جریانات، یافتن برخی پاسخ‌ها، برطرف کردن برخی مشکلات درونی و نمی‌دانم چه چیزهایی دیگری، چقدر زمان گذاشته‌ای. گاهی واقعاً حرص می‌خوری بابت وقت‌هایی که تلف کرده‌ای، چون آخرش از جایی به بعد وقتی حضور زمان را در زندگی‌‌ات احساس می‌‌‌کنی، جابجا می‌باید به پشت‌سر نگاه کرد که آیا از شیوه‌ای که تابه‌حال زندگی کرده‌ای راضی هستی یا نه؟ آیا تصمیم‌هایت درست بوده است؟ به باور من، هرچقدر هم که بداهه و دل‌بخواه زندگی کرده باشیم، ولی می‌باید پاسخ‌های قانع‌کننده‌ای برای این پرسش‌ها یافت، وگرنه گمان نمی‌کنم درکی از زندگی به دست آمده باشد. شاید هم پاسخ‌هایی که فرد به خودش می‌دهد دلخوشکنک و دروغین باشد.

سفر درونی و افسوس برای چیزهای ازدست‌رفته

سفرهای درونی خیلی بیشتر از سفرهای بیرونی زمان می‌برد. آقای «فیلیس گات» دور دنیا را در هشتاد روز گشت اما سفرهای درونی می‌تواند سال‌ها به طول انجامد و هنوز هم هیچ‌جا را ندیده باشی. از یک جایی به‌ بعد هم دیگر ارتباطت با جامعۀ بیرون قطع می‌شود. تو در جهان دیگری زندگی می‌کنی و آن‌ها در جهان دیگری و البته که تو هم صرفاً از سر سرخوشی دست به سفر درونی نزده‌ای. ضرورت موجب شده که در این مسیر وارد بشوی. جز این مگر زندگی‌ات را از سر راه پیدا کرده‌ای صرف این چرندیات بکنی؟ حداقل از جایی به‌بعد به‌راستی ضرورتِ ادامه حیاتت در گروی رسیدگی به پرسش‌ها و مشکلات درونی خودت بوده است. باید پاسخی برای‌شان پیدا می‌کرده‌ای وگرنه سرنوشت اندوهگین، دردناک و مشمئزی در انتظارت بوده. اینجاست که قهرمان داستان می‌باید رخت رزم به تن کند. می‌باید در عمیق‌ترین دهلیزهای روانش دست به اکتشاف بزند. باید ببیند در مغزش چه خبر است تا بتواند به خودش کمک کند و این آغاز سفری طولانی است. در این مسیر چه و چه‌ها که نمی‌بیند. لحظه‌های عجیب، شگفت و گاه دهشتناکی است وقتی خودت تنهایی دوره بیفتی برای سؤال‌ها و مشکلاتت پاسخ پیدا بکنی. چون از جایی به‌بعد وقتی تو می‌گویی الان شب است دیگران می‌گویند نه روز است و این آغاز جدال هولناکی است و البته بعد به مرور یاد می‌گیری که باید دوری کنی از سایر آدم‌ها تا بتوانی زنده بمانی و...

بااین‌همه قهرمان داستان از این سفر برمی‌گردد ولی دیگر هیچ‌گاه همچون گذشته نمی‌تواند به جهان پیرامونش نگاه کند. ذات این سفرها دگرگونی است. بی‌گمان او آسیب‌های فراوانی در این مسیر دیده است؛ مثلاً چون ذهن، خودش دنبال مشکل خودش می‌گردد دچار سرگیجه می‌شود و برای تفریح بخشی از حافظه‌ات را می‌بلعد، ازجمله برای شوخی زبان‌هایی که بلدی و بعد آن‌ها را به دست فراموشی می‌سپارد، جوری که به هیچ شکلی قابل بازیافت نیست. زبان خودت هم به‌مرور یادت می‌رود و زمان می‌برد تا برگردد. آن‌هم دست‌وپا شکسته، آن‌هم گنگ تا ابد برای همه...

چه می‌خواستم بگویم. خیلی چیزها از دست‌ رفته است، دقیق که نگاه می‌کنم گاه افسوس می‌خورم، گاه دلتنگی‌ست و گاه حزنی شبیه به تماشای دریایی که جاشویی را بلعیده؛ ولی مگر کار دیگری از دستم برمی‌آمده؟... .

 

آن‌ها همه‌چیزشان شبیه به سایر آدم‌ها بود.

کمابیش بیشتر داستان‌هایی که برای نوشتن به ذهنم می‌آیند، شخصیت‌هایش ارواح و اشباح و سایه‌ها هستند. با این‌که مدام به خودم نهیب می‌زنم که شخصیت‌های داستانت می‌باید واقعی باشند اما این سایه‌ها و اشباح هستند که سروکله‌شان در روایت‌هایم پیدا می‌شود. آن‌ها برای لحظه‌ای سر می‌رسند و بعد گویی در توده‌ای از مه و غبار گم می‌شوند. تعجبی هم ندارد، چون وقتی مدت‌های مدید فقط خودت با خودت سر کنی، گذرت به مرور به راسته ارواح و اشباح و سایه‌ها هم می‌افتد. اما چند وقت پیش عاقبت داستانی می‌نوشتم که شخصیت‌هایش واقعی بودند. آن‌ها مثل آدمیزاد می‌رفتند و می‌آمدند و حرف می‌زدند و به هم نگاه می‌کردند و به آن معنا هیچ‌ رفتار عجیبی نداشتند مگر این‌که انگار یک‌جوری بودند. انگار چیزی درون‌شان یخ بسته بود. بااین‌حال من همچنان خوشحال از همنشینی با شخصیت‌های واقعی داستانم پیش می‌رفتم که یکباره به صفحۀ مانیتور ماتم برد. یک‌لحظه انگار همه‌چیز سرد و راکد شد. به یکی‌ از شخصیت‌ها خیره مانده بودم و او هم برگشته بود و به من نگاه می‌کرد. بعد به گمانم از سفتی چشمهایش یا نگاهی که با خودش هراسی باستانی داشت، تازه دریافتم این‌ شخصیت‌ها همه مرده‌اند. مرده‌های واقعی. آن‌ها همه‌چیزشان شبیه به سایر آدم‌ها بود، ولی دیری می‌شد که مرده بودند و من مدت‌ها با مردگان تنها بوده‌ام بی‌آنکه بفهمم.

جهان درون

جهان جای بسیار خشم‌آلودی شده است. هرچه تماشا می‌کنی خون و خون‌ریزی است و آدم‌هایی که گلوی یکدیگر را به نیش و فغان می‌درند. گاه مجبوری از این صداها فاصله بگیری. همه‌چیز را ساکت کنی برای اینکه فقط صدای درون خودت را بشنوی. صدای آن احساس اطمینان را. صدای آن رامش جان را. صدای چشمه‌های کوهستان را. آنجا همیشه همه‌چیز امن است.

 

خود‌همه‌چیزدانی و خودهمه‌چیزپنداری.

تصمیم گرفته‌ام دیگر مطلبی برای هیچ‌کجا ننویسم. به‌جای نوشتن و مدام حرف‌زدن دوباره شروع به فکر کنم. این همیشه خیلی برایم عجیب بوده که چطور آدم‌ها درباره هر چیزی نظر دارند. دو سه سال پیش می‌گفتم نود و نه درصد آدم‌ها درباره هیچ موضوعی هیچ نظری ندارند. واقعیت هم همین است. داوینچی می‌گوید تا وقتی شما موضوعی را درنیافته‌اید نمی‌توانید آن را دوست بدارید و یا از آن متنفر باشید؛ به دیگر سخن، نمی‌توانید درباره آن نظری داشته باشید. مگر می‌شود آدم به همۀ این موضوعات در جهان امروز تسلط کامل داشته باشد. آنچه می‌گویم هیچ ممانعتی با روزمره‌نویسی، دل‌نوشته‌‌بازی و واکنش‌های لحظه‌ای به موضوعات ندارد. منظورم نظراتی است که آدم‌ها درباره هر چیزی می‌دهند و به‌طرز عجیبی بر آن پافشاری می‌کنند. این همه‌چیزدانی ریشه‌اش در کجا می‌تواند باشد به‌جز کم‌عقلی؟

نویسندگانی که خودشان را محکوم می‌کنند

نویسنده‌‌ها گاهی خودشان را محکوم به چیزهای عجیب‌و‌غریبی می‌کنند، مثلاً وقتی هدایت می‌گوید بعضی‌ آدم‌ها محکوم‌ به خودکشی‌اند و یا وقتی کافکا می‌گوید من محکوم به تنهایی هستم، این‌ محکومیت‌ها بار روانی بالایی دارد. اما مابین این‌ها، به باور من، ترسنا‌ک‌ترین‌‌شان مربوط به بودلر است، وقتی می‌گوید: من محکوم به خندۀ ابدی هستم درحالی‌که نمی‌توانم بخندم. این هولناک‌ترین چیزی است که دربارۀ وضعیت یک انسان شنیده‌ام و به نظرم می‌آید آنچه هدایت و کافکا می‌گویند زیرمجموعۀ این حرف بودلر است.

سوپاپ اطمینان برای جلوگیری از جنون

عاقبت موفق شدم وارد وبلاگم بشوم. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود اما ممکن نمی‌شد. بعضی از مطالب فقط به درد وبلاگ می‌خورد. اصلاً برای من که علاقه چندانی به حرف‌زدن با آدم‌ها ندارم بهترین جایی که می‌شود مطلب نوشت همین وبلاگ است. برای من که نه دلم می‌خواهد کسی را تغییر بدهم و نه دلم می‌خواهد کسی تغییرم بدهد. نه کاری به کسی دارم و نه دلم می‌خواهد کسی کاری به کارم داشته باشد. کسی که از توضیح‌دادن متنفر است و بعد باید مطالبی را با آدم‌ها به اشتراک بگذاری که در بهترین حالت ممکن هیچ ربطی به آن‌ها ندارد؛ اما پلتفرم‌های دیگر به این کار مجبورت می‌کند، به‌ویژه ناگزیر مقید می‌شوی مدام جلوی چشم‌ آدم‌ها باشی و این همیشه حال مرا بد می‌کند. چون تو به نوشتن نیاز داری. چون نیاز به نوشتن از بین نمی‌رود. وقتی‌ ساعت‌های متمادی، گاه تا چند شبانه‌روز فقط و فقط با خودت حرف زده‌ای، تنها سوپاپ اطمینان برای جلوگیری از وخامت ذهن، نوشتن آن حرف‌ها است. وبلاگ جای خوبی برای این کار است؛ برای حرف‌زدن با خودت.

مطالعه تطبیقی رمان و فیلمنامه زنان کوچک 2019

«برای الهام که این رمان را دوست می‌دارد»

 

این مقاله آذر 99 در شماره 214 ماهنامه فیلم‌نگار منتشر شده!

مطالعه تطبیقی رمان و فیلمنامه «زنان کوچک»

«دیدار تازه با زنان کوچک»

پیام رنجبران

1

راز ماندگاری رمان «زنان کوچک» در چیست؟ اثری که 150 سال از زمان نگارش آن می‌گذرد، وقت انتشار طی دو هفته تمام نسخه‌های آن فروش رفت، رمان محبوب نسل‌های مختلفی بوده و پی در پی خوانده شده، تا امروز بارها مورد اقتباس قرار گرفته و همچنان سرزنده و تندرست به حیات خود ادامه می‌دهد. داستانی که هیچ اتفاق شگرفی در آن رخ نمی‌دهد، نه هیچ حادثه‌ی شگفتی و نه هیچ رخداد عجیبی که خواننده مات و مبهوت بماند. بدان معنا آنتاگونیست ندارد و حتی «عمه مارچ» ایرادگیر و بدزبان هم آنقدرها آدم بدی نیست. اما آنچه و هر چه هست تنها زندگی‌‌ست و زندگی! گردآوری لحظه‌های آن، قطعه‌های شادی‌آورش، گاه حزن‌آلود و گاه بسی غمگین‌اش، و چیدمان مرتب و درست‌شان طوری کنار هم که با وجود اینکه مخاطب این اثر نسل جوان به‌ویژه زنان و دختران است، اما قلب خوانندگان بسیاری با هر سن و سالی را مورد تفقد قرار داده و به تپش وا‌می‌دارد؛ رمان «زنان کوچک» آنقدر لحظه‌های شیرین برای‌مان می‌آفریند که ما را به واژه‌ی «مبادا» می‌رساند. مبادا این زندگی مورد آسیب قرار بگیرد، مبادا این روابط مستحکم مورد هجوم بیگانه واقع شود، مبادا فروبپاشد! مبادا و مبادا و همین مباداها موجب نگرانی و عاطفه می‌شود و گیرایی و جذابیت، آنچنان که دیگر نمی‌شود داستان را رها کرد. نیز این اهمیت و ارج و قرب و قدر زندگی و خواستن و ساختن‌اش به جهان واقعیت و زندگی واقعی خواننده هم سرایت می‌کند. خود خانم «لوئیزا می‌ آلکوت» نویسنده‌ی رمان، رمز موفقیت یک داستان را در خطاب به «جو» یکی از کارکترهای اصلی اثرش حقیقت عریان شده در آن می‌بیند. چیزی می‌باید در داستان حلول کند که تا مغز استخوان خواننده‌اش نفوذ کند. به یاد «کافکا» می‌افتیم که نوشتن را تنها آشکار کردن می‌دانست. آشکار کردن خود. آشکار کردن زندگی، همان ‌کاری که آلکوت انجام می‌دهد. او نویسنده‌ای «آری»‌ گوست! نویسنده‌ای که به زندگی آری می‌گوید؛ قدرت زندگی علیه نکبت، علیه تاریکی و انجام دادنش و به نمایش درآوردن آن. گرچه همان‌طور که عنوان کرده بنا بر سختی‌هایی که خود دیده بیشتر به مناظر شیرین زندگی توجه دارد، لیک با این‌‌حال جوانب دیگرش چون غم‌ها، دلتنگی‌ها، تنهایی‌‌اش، غیاب دیگری، از دست رفتن عزیزان، دشواری‌ها و مشکلاتش را نیز در نظر می‌آورد. بدین‌سان رابطه‌ی اثرش با زندگی برقرار می‌شود و بدین سبب، سِحر این داستان و راز ماندگاری‌اش درست به دلیل همین ارتباط و پیوند عمیقش با زندگی‌ست و انسان. و زندگی و چیستی و چگونگی رابطه‌ی انسان با آن حرف دیروز و امروز نیست، ادامه و جریان دارد و به همین خاطر هر خواننده‌ای در هر دوره‌ای سهمی برای خود در رمان «زنان کوچک» این شاهکار ادبیات کلاسیک می‌یابد. اثری که از زمان پیدایش خود، نویسندگان و اندیشه‌ورزان بسیاری به‌ویژه از نسل زنان را تحت تاثیر خود قرار داده و منبع الهام‌شان بوده و در ستایش آن لب به سخن گشود‌ه‌‌اند. از «سیمون دوبوار» که در کودکی نقش زنان کوچک را بهمراه خواهرش برای خودشان بازی می‌کرده‌اند تا «مارگارت اتوود» و «سوزان سانتاگ» که دلیل نویسندگی‌اش را وامدار «جو»ی «زنان کوچک» می‌داند، همین‌طور «سینتا اوزیک» که گفته «هزار بار این رمان را خوانده» تا غول‌های ادبی بزرگی چون «دوریس لسینگ». «زنان کوچک» بازی ظریف احساسات و عواطف انسانی است بی‌آنکه در سانتی‌مانتالیسم فرو بغلتد و حول محور مفاهیم و مضامین بسیاری می‌چرخد از جمله وفاداری، شکیبایی، معنویت، وطن‌پرستی، ازدواج، آزادی و همچنین دیگر ارکان زندگی از قبیل ثروت، عشق و بقا که توجه بدان‌ها به خصوص از منظر برانگیختن خواننده برای پیگیری ماجرا، پایه‌های اساسی یک داستان خوب نیز محسوب می‌شوند؛ گرچه در برخی فواصل که البته آن تعداد هم نیست موعظه‌های اخلاقی نویسنده کمی آزارنده می‌شود و جالب اینجاست حتی خودش هم به نوعی به خود در اینباره تذکر می‌دهد اما به هر تقدیر نمی‌خواهد در این بخش‌ها از نقش آموزگار-نویسنده خارج شود، و البته از جایی که تقریبا همه چیز در این داستان به اندازه است و او پیشتر آنقدر ما را به لذت مطالعه رسانده که این موارد نیز قابل چشم‌پوشی است و آنچنان توی ذوق نمی‌زند؛ کما اینکه این اثر در سایت‌های بزرگ کتاب‌خوانی دنیا همچنان خوانندگان و رای‌دهندگان بسیاری دارد که نشان از اقبال فراوان و علاقه‌ی مخاطبان به آن است. نیز این تعداد طرفدارن فراوان و اغلب دو آتشه،‌‌ اقتباس سینمایی‌اش را به کاری جدی مبدل می‌سازد. «زنان کوچک» سال 2019 توسط خانم «گرتا گرویگ» کارگردان آمریکایی و خالق «لیدی برد» مورد اقتباس سینمایی قرار گرفت. اقتباس از داستانی که در نهایت امر می‌خواهد به ما بگوید: چقدر زندگی، در کنار هم بودن و همدلی در آن اهمیت داشته و شاید تنها چیزی است که ما داریم.

سردرد، بی‌خوابی و نوشتن (شب‌نوشت)

سردرد، بی‌خوابی و نوشتن (شب‌نوشت)

 

من همیشه سردرد دارم! میگرن نیست اما مدام سرم درد می‌کند، گاهی به این فکر می‌کنم آدم‌هایی که سرشان درد نمی‌کند چطوری‌اند؟ دنیای پیرامون‌شان را چگونه می‌بیند؟ علاوه بر سردرد، بی‌خوابی هم دارم؛ بی‌خوابی مزمن. از زمان دانشجویی با من همراه شد، سال‌هاست که نتوانسته‌ام شب‌ها بخوابم یا درست بخوابم. ابتدا برایم دشوار بود که با وجود سردرد و بی‌خوابی‌هایی که گاهی به چند روز می‌انجامید زندگی کنم، اما الان چند سالی می‌شود که هیچ‌کس متوجه سردردها یا بی‌خوابی‌هایم نمی‌شود. کناری‌ام پی نمی‌برد مثلا من چند شبانه‌روز است که بیدارم!

هیچ فکر نمی‌کردم برای اولین متن‌های شخصی‌ام در این وبلاگ (گرچه نقدهای من هم بیشترشان شخصی‌اند) با سردرد شروع کنم. به گمانم می‌خواستم بنویسم که پیش‌تر وبلاگی داشتم که چند سالی در آن می‌نوشتم اما جمع شد. بعد هم همان گلایه‌های همیشگی وبلاگ‌نویسان از اینکه سرویس‌ها اینطور و آنطور‌اند. و خودم هم به آن بیافزایم که ما در تمام کارهای‌مان همین‌طوری هستیم، برنامه‌ریزی و امنیت خاطر در هیچ بخشی از زندگی‌مان وجود ندارد، در قیاس با اینکه ما می‌دانیم تا وقتی نسل بشر ادامه داشته باشد فیسبوک و اینستاگرام و این‌ قبیل وجود خواهند داشت، شاید شکل‌شان عوض شود اما هستند. این اسمش اطمینان به آینده است؛ روشن این‌که وقتی شرایط این‌طور است در پی‌اش فردایی هم وجود نخواهد داشت؛ وبلاگ‌ نوشتن و سپس سوت‌ شدن چند سال وقت و انرژی‌ات توی هوا فقط یک جزء است، یک جزء کوچک که می‌تواند نشان‌دهنده‌ی کل باشد...گویا می‌خواستم این‌ها را بنویسم اما دیدم کاملا بی معناست، دیگر حتی گفتن و نگفتن این حرف‌ها هم فایده‌ای ندارد...مثل نوشتن روی آب می‌ماند یا روی باد...بی‌فایده.

اما حالا می‌خواهم در این وبلاگ بیشتر متن‌های شخصی بنویسم! جمله‌هایی که گاهی در ذهنت حاضر می‌شوند و بعد غایب...زیاد هم به درستی‌شان، علت شکل‌گیری‌ یا نحوه‌ی کنار هم قرار گرفتن کلمات و چیدمان‌شان فکر نکنم! انگار که به خلاء می‌نگرم؛ همان‌طور که راستی به خلاء می‌نگرم. اما چرا اصلا باید نوشت؟ مدتی هم هست با این سوال درگیرم. گرچه بیش از یک مدت می‌شود و در نهایت به این رسیده‌ام که نوشتن یک‌جور مرض است، مثل سردردها و بی‌خوابی‌هایم، وگرنه ناگزیر طی این سال‌ها می‌بایست برطرف می‌شد. اما هنوز هست و وادارت می‌کند مثل الان پشت لپ‌تاپ بنشینی و همان حین که سرت درد می‌کند، چیزی بنویسی.

ولی اصلا برای چی می‌نویسی؟ گفتم که یکجور مرض است. ناخودآگاه‌ست. به گمانم چیزی درون افرادی که می‌نویسند و آن هم طولانی مدت، درست کار نمی‌کند، یا زیادی کار می‌کند، چنین چیزی! اما پرسش آخر: پس برای کی می‌نویسی؟ نمی‌دانم! شاید برای یک رهگذر، شاید برای اویی که اصلا نمی‌شناسمش و یک شب گذرش به اینجا خواهد افتاد و با خودش خواهد گفت «این هم مثل من است»...

یعنی دنبال همدلی هستی؟ نه! گمان نمی‌کنم. واقعا نمی‌دانم و گمان هم نمی‌کنم دیگر اصلا اهمیتی داشته باشد پاسخِ این سوال...

 

 

 

پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)

کتاب نیچه نوشته‌ی شتفان تسوایگ (پاراگراف کوتاه)

 

و این اتاق اثاث‌دار، در همه‌جا به همین شکل است، نام شهرها تغییر می‌کند، گاهی سورنتو است، گاهی تورینو، گاهی ونیز، گاهی نیس، گاهی مارین‌باد، اما اتاق اثاث‌دار همیشه همان است. همیشه اتاقی اجاره‌ای، اتاقی غریبه با اثاثی بدریخت، کهنه و درب و داغان. با میز تحریر و تختخوابِ رنج‌اش، با تنهایی ابدی‌اش. در طول تمام این‌ سال‌های کولی‌وار دریغ از یک خشنودی و استراحت در محیطی شاد و دوستانه، دریغ از تن برهنه و گرم زنی کنار تنش، دریغ از بامدادی باشکوه از پَسِ هزاران شبِ کاریِ سیاه و ساکت. آه! چقدر تنهایی نیچه وسیع است، بی‌حد و اندازه وسیع‌تر از آن فلات علیای سلیس-ماریای خوش‌منظره که حالا دیگر جهانگردها بین وقت ناهار و شام دوست دارند به دور آن چرخی بزنند: تنهاییش دنیا را فرا گرفته و از مرزهای زندگیش گذشته است.

 

 

 

پیام رنجبران(وبلاگ سیناپس)

نقد و معرفی مجموعه داستان گفت‌وگو با مرد گنجه‌ای

مجموعه داستان گفت‌وگو با مرد گنجه‌ای

نویسنده: ایان مک یوون

مترجم: نورا موسوی‌نیا

*

فروپاشیدگی روان

 

پیام رنجبران

 

احضار هیولاها، رنجی ورای آستانه‌ی تحمل، قصه‌ی آدم‌های پرس شده، روایت آدم‌هایی که تا سرحدات ممکن؟ خیر! بیش از آن- اگر حدی قابل تصور باشد- روان‌شان در هم پیچانده شده، داستان آدم‌هایی که واژگان و تفاسیری چون «آسیب دیده» یا «سرکوب شده» مقابل‌شان رنگ می‌بازد، معنایشان در برابر این همه درد از دست می‌رود. حکایت روان‌های نژند و سلسله اعصاب‌های فروپاشیده؛ اینجا مختصات هیهات است، جایی که علومی که درباره‌ی روان انسان سخن می‌گویند در برابرش به زانو درمی‌آیند. به شوخی می‌مانند. حرفی برای گفتن ندارند و شاید تنها کاری که از دست‌شان برمی‌آید، محدود کردن چنین آدم‌هایی‌ است؛ به غل و زنجیر کشاندن‌شان. کنترل و محصور کردن چنین افرادی‌ که به دیگران آسیب می‌زنند، اما واقعیت این است که این‌‌ها خودشان قربانی‌اند. قربانی‌ خشونت، بی‌مهری، نامردی و کثافت. درست که این‌ها به دیگر آدم‌ها آسیب می‌زنند، درست که عامل این صدمات هولناک‌اند، درست که فاجعه‌ای هستند که روی دو پا راه می‌روند. بمب‌های متحرک؛ اما همه‌ی تقصیرهای به گردن‌شان نیست و در واقع سهم عمده‌ای شامل حال آنانی می‌شود که در ابتدای این زنجیره ایستاده‌اند. آن‌‌هایی که چرخه‌ی قربانی شدن و قربانی گرفتن را به راه انداخته‌اند. به راه می‌اندازند. این گزاره‌ها و کلماتی‌ست که وقتی مجموعه داستان «گفت‌وگو با مرد گنجه‌ای» را می‌خوانیم به مثابه‌ی سرگیجه‌ای در سرمان می‌چرخد؛ به ویژه واژگان «هیولا» و «رنج». نخستین کلمه مربوط به «ایان مک‌ یوون» نویسنده‌ی این مجموعه‌ی داستان می‌شود که به راستی با این داستان‌ها هیولاهای خفته‌ی درون انسان‌ها را احضار کرده است. او نشان می‌دهد که این هیولاهای درنده و دهشتناک چگونه بیدار می‌شوند. نوشتارش ارزشمند است، دقیق، موشکافانه و قابل تامل و تکان‌دهنده؛ این نویسنده به خوبی «رنج» را می‌شناسد، یعنی واژه‌ی دومی که تقریبا فصل مشترک همه‌ی شخصیت‌های اصلی این مجموعه داستان است. رنجی که چون رشته‌ای آزارنده همه‌ی آن‌ها را به یکدیگر پیوند می‌زند. رنجی که آن‌ها را در خود فشرده است. پرس کرده. موجب استحاله‌شان شده. درد از سرحدات که بگذرد آدمی مبدل به موجود دیگری می‌شود که شرح و بازگوی آن فقط از دست ادبیات برمی‌آید. ادبیات به فریاد می‌رسد. ادبیات می‌آید و جنایت را به صفحات کاغذ منتقل می‌کند. خشم تلنبار شده را همان‌جا تخیله می‌کند شاید تا در واقعیتِ واقعی، در زندگی واقعی از بروزش ممانعت شود. ادبیات می‌آید و نشانگان را در اختیار می‌گذرد. هشدار می‌دهد. برای بعدی‌ها. برای آدم‌های بعدی که به دنیا می‌آیند. برای پدر و مادرهاشان. برای جامعه‌. ادبیات به صدا درمی‌آید. او منجی می‌شود.

نقد فیلم دستکش طلایی 2019 فاتح آکین (گذشته‌ی هونکا)

The Golden Glove

فیلم: دستکش طلایی

کارگردان: فاتح آکین

محصول 2019 آلمان

***

گذشته‌ی هونکا

پیام رنجبران

 

«دستکش طلایی» آخرین ساخته‌ی «فاتح آکین» بر اساس یک ماجرای واقعی و داستان یک قاتل زنجیره‌ای است به نام «فریتز هونکا» که در دهه‌ی هفتاد آلمان می‌گذرد. این فیلم ترکیب عجیب و غریبی است از المان‌هایی چون «پوچیِ» حاکم بر سینمای «روی اندرسون» فیلمساز شاخص سوئدی و روابط منجمدِ مابین آدم‌ها و لحن و طنز نیش‌دارش و همین‌طور قاب‌هایی که سینمای او را به یاد می‌آورد؛ همچنین با گوشه ‌چشمی به سینمای اکسپرسینویسم آلمان، به‌ویژه در «دفرمه» کردن و از ریخت‌ انداختن کارکترهای داستان که «آکین» به این منظور به‌طرز بسیار جالب‌ توجه‌ای از نقاشی‌های «لوسین فروید» نیز الهام گرفته است؛ در این راستا او بدن‌های برهنه‌ای را نشان می‌دهد که زیر پوست و توده‌های گوشت‌شان هیچ نشانی از وجود روح و روان ندارند؛ و در نهایت امر با از آنِ خود کردن این مولفه‌ها و در کنار هم چیدن‌شان به نحو مطلوب، اثر قابل تامل و خاصی فراهم آورده است.

درنگی کوتاه بر رمان دوست بازیافته نوشته‌ی فرد اولمن

 

این متن، اردیبهشت 97 در ماهنامه صدبرگ منتشر شده!

رمان

دوست بازیافته

 فرد اولمن

پیام رنجبران

 

خاطراتی که نه به دست فراموشی سپرده می‌شوند و نه می‌توان به آن‌ها پرداخت! زخم‌هایی که شدت‌ جراحات‌شان مدام تو را به خود می‌آورد و از سویی آنقدر دردناک‌اند که هر بار فقط چند لحظه‌ی کوتاه می‌توانی به آن‌ها بنگری و می‌بایست عبور کنی. گذشت زمان شامل حال‌شان می‌شود اما بدین‌سان که همیشه و همچنان چیزی در اعماق وجودت تو را می‌آزارد و سایه‌وار در پی‌ات روانه است. سر برمی‌گردانی و به آن چشم می‌دوزی و خوب می‌دانی چه دشوار است نگریستنِ ممتد و طاقت آوردن. پس چاره‌ای نداری و می‌بایست باز هم گذر کنی! رمان کوتاه «دوست بازیافته» حاصل چنین نگاهی است. نگاهی کوتاه به رنج‌هایی که نگریستن به آن‌ها به شدت دشوار است. اصلا به باور من درست به همین خاطر این روایت که به نوعی حدیث نفس و خودزندگی‌نامه نوشتی است که «فرد اولمن» به رشته‌ی تحریر درآورده اینقدر کوتاه از آب درآمده است. انگار توش و توان نویسنده‌ به همین مقدار تاب آوردن در کنار خاطراتش و نگریستن به آن‌ها خلاصه می‌شده. اما بیان واقع این‌که همین درنگ کوتاه و این موجزگویی به‌غایت عمیق است و نافذ و زنده و تاثیرگذار. داستان به سال 1932 و اشتوتگارت آلمان برمی‌گردد و شرح آشنایی و رفاقت میان دو نوجوانِ همکلاسی. دو رفیق از دو طبقه‌ی اجتماعی متفاوت اما با درد مشترک تنهایی که به یکدیگر پناه می‌آورند و به دل هم می‌نشینند ولی شروع کشمکش‌های سیاسی و همچنین ظهور «هیتلر» موجب گسست و جدایی‌شان می‌شود. یکی مجبور به ترک دیار و تبعیدی خودخواسته می‌گردد و دیگری که به هیتلر و «اراده‌ی آهنین، جاذبه‌ی قوی، صلابت فکر و دوراندیشی پیامبرانه‌ی او»(ص 102) معتقد است در آلمان باقی می‌ماند. رمان «دوست بازیافته» سال 1971 منتشر شده اما سال‌ها درسکوت به سر می‌برد تا این‌که «آرتور کستلر» نویسنده‌ی رمان مشهور «ظلمت نیمروز» آن را دریافته و با مقدمه‌ای که بر آن می‌نویسد در انتشار مجددش در سال 1977 با استقبال فراوانی روبرو می‌شود. این رمان به ترجمه‌ی استادانه‌ی مرحوم «مهدی سحابی» به زبان فارسی برگردانده شده است.

 

پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)

درنگی کوتاه بر یک رمانک لمپن

این متن، اردیبهشت 97 در ماهنامه صدبرگ منتشر شده!

«یک رمانک لمپن» روبرتو بولانیو

 

پیام رنجبران

 

بانو «ایزابل آلنده» نویسنده‌ی رمان «خانه ارواح» او را «مرد نفرت‌انگیزی می‌خواند که حتی مرگ جذابش نمی‌کند»؛ البته می‌توان به این حجم از نفرت متراکم «آلنده» حق داد چرا که آن مرد عادت داشت او و برخی دیگر از نویسند‌گان را بدجوری دست بیندازد و به آن‌ها بپرد، مثلاً به آلنده می‌گفت:«مبتذل‌نویسی است که در حوزه‌ای از ادبیات کار می‌کند که از کیچ آغاز می‌شود و به ادبیات آبگوشتی ختم می‌شود!» یا این‌که «گابریل گارسیا مارکز» صاحب رمان «صد سال تنهایی» را نویسنده‌ای می‌دانست «که عشق حرف زدن با رئیس‌جمهورها و اسقف‌ها را دارد». اما از قضا این مرد که از منظر این نویسندگان نفرت‌انگیز به نظر می‌رسد از آن سنخ نویسندگانی است که هیچ‌گاه خواننده‌ی آثارش را دست‌خالی رهسپار نمی‌کند و همیشه چیزی در چنته دارد؛ قصه‌ای گیرا، حضور احساسات انسانی، موقعیت‌ها و فضا و تصاویر تاثیرگذاری که هر کدام‌شان به فراخور، کم و زیاد در همه‌ی آثارش یافت می‌شود و اگر بخواهم رنگی برای آثار او انتخاب کنم خاکستری است. یک خاکستریِ سایه‌گون که در خاطر خواننده‌اش ماندگار می‌ماند. همه‌ی این‌ها درباره‌ی «روبرتو بولانیو» نویسنده‌ و شاعر عاصی شیلیایی متولد 1953 است که خیلی هم زود در 49 سالگی بار سفر را بست و رفت و نمی‌دانم آیا آلنده بعد از مرگ زوهنگام او نظرش تغییر کرد یا نه؟ به هر تقدیر «یک رُمانک لمپن» اثری کوتاه، جالب توجه و دوست‌داشتنی از اوست و ماجرای دختر جوانی به نام «بیانکا» که بعد از تصادف پدر و مادرش و مرگ‌ آن‌ها به‌همراه برادر کوچکترش زندگی می‌کند و پس از این واقعه یعنی مرگ پدر و مادر، او «می‌تواند در تاریکی ببیند». اما این توانایی که به مثابه‌ی یک استعاره در داستان عمل می‌کند نشانی از واقعیت در خود دارد، یعنی ممکن است تو حتی توانایی دید در تاریکی را داشته باشی اما این دلیل نمی‌شود که وقتی گام به زندگی می‌گذاری و با موانع و هزارتوهای تاریکش مواجه می‌شوی حین پیدا کردن مسیر سرت به در و دیوار نخورد. کما این‌که برای بیانکا هم که بعد از مرگ پدر و مادرش دچار پریشانی، پوچی و سرگشته‌حالی شده است به گونه‌ای که گویی برای گریز از واقعیت از تنِ خود فاصله گرفته و آن را در مواجهه با زندگی سپر بلا کرده نیز رخ می‌دهد. باری، جُستن خویشتن خویش و مسیرِ آن در زندگی زمان می‌برد و از کوره‌راه‌های بسیار می‌گذرد. «یک رمانک لمپن» را خانم «مریم اسماعیل‌پور» و آقای «وحید علیزاده‌رزازی» به زبان فارسی برگردانده‌اند.

 

 

پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)

بازنشر: به مناسبت چاپ دوم «شهر نوازندگان سفید» اثر درخشان «بختیار علی»

این متن، آبان 97 در ماهنامه «صدبرگ» و کانال مترجم گرامی اثر «رضا کریم‌مجاور» و بخش‌هایی از آن 12 اسفند 97 در روزنامه «آرمان»، وبسایت «مد و مه» و «انتشارات افراز» منتشر شده است.

 

رمان: شهر نوازندگان سفید

 نویسنده: بختیار علی / مترجم: رضا کریم‌مجاور

 نشر: افراز  1396

نگهبان زیبایی

 

پیام رنجبران

 

«می‌دونم این داستان برای تو هرگز تموم نمی‌شه»؛ در واپسین صفحه‌ی رمان شهر نوازندگان سفید» با چنین عباراتی روبرو می‌شویم! اما «علی شرفیار» گنگ و مغموم می‌گوید:«همه چیز تمام شد...همه چیز» بعد هم کتابش را روی میز ناشر می‌گذارد و می‌‌گوید:«خداحافظ ققنوس...خداحافظ»؛ شاید این خداحافظی برای «شرفیار» که حالا روایتش به خاتمه رسیده به منزله‌ی خداحافظی باشد، اما از جایی که ما شاهد و خواننده‌ی داستانی بوده‌ایم که در فرجام ما را به یکی از تاثیرگذارترین خداحافظی‌های تاریخ رمان‌نویسی رسانده است، اجازه می‌خواهم هم‌رایی خود را با گوینده‌ی آن عبارت یعنی «جلادت کفتر(ققنوس)» اعلام نمایم:«آهای جلادت جان، می‌دانم صدا‌ی‌مان را می‌شنوی، آهای ققنوس، تو که از جنس خاکستری، تو که میان مرگ و زندگی در نوسانی، تو که می‌تونی به شهر نوازندگان سفید بری و برگردی، تو که در فاصله‌ی دنیا و زیبایی‌های کشته‌شده رفت‌ و آمد می‌کنی، تو که زیبایی‌ها و آوازها و کتاب‌ها و تابلوهای کشته شده رو به دنیا برمی‌گردونی...حق با توست...داستانت هیچ‌گاه برای ما تمام نمی‌شود، جلادت جان تو هیچ‌گاه تمام نمی‌شوی و طنین اسرارآمیز فلوت جادویی‌ات تا همیشه در گوش‌مان می‌پیچد».

در این دنیایی که هر روز با فاجعه‌‌ی دهشتناکی روبروییم، در این جهانی که رنگ غالبش سیاهی‌ است، در این همهمه‌ی تاریکی‌ها که گاهی زشتی آنچنان بیخ گلویت را سفت می‌چسبد و آنقدر تنگ می‌فشارد که حتی از به دنیا آمدنت بیزار می‌شوی و هر از گاهی از خود می‌پرسی اصلا چرا به دنیا آمدم؟ در همین بلبشویی که بیزار می‌شوی از آمدن و بودنت، گاهی اوقات مواجهه با بعضی‌ آثار هنری، برخی قطعات موسیقی، روبرو شدن با بعضی کتاب‌ها به مثابه‌ی تنفس است، تو گویی از پشیمانی‌ِ بودنت می‌کاهد و خون تازه‌ای در رگ‌هایت جاری می‌سازد، با خودت می‌گویی حتی اگر هدف از تولدم فقط به دلیل دیدن چنین اثری، شنیدن چنین نغمه‌ای یا خواندن چنین کتابی‌ باشد، می‌تواند دلیل تسلابخش و قانع‌کننده‌ای باشد؛ این ویژگی منحصر به زیبایی و هنر و آثار بزرگ است و رمان «شهر نوازندگان سفید» از جمله این آثار.