سیناپس

گذری بر سینما و ادبیات

گذری بر سینما و ادبیات

سیناپس

رویکرد وبلاگ «سیناپس» نقد و تحلیل آثار سینمایی است، نقد و معرفی رمان و کتاب، و نگاهی بر داستان ‌کوتاه، شعر، موسیقی و نقاشی‌.


*

من به آن ‌چیزی زنده‌ام که دیگران به آن مرده: تنهایی!...

بایگانی

۱۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

مطالعه تطبیقی رمان و فیلمنامه زنان کوچک 2019

«برای الهام که این رمان را دوست می‌دارد»

 

این مقاله آذر 99 در شماره 214 ماهنامه فیلم‌نگار منتشر شده!

مطالعه تطبیقی رمان و فیلمنامه «زنان کوچک»

«دیدار تازه با زنان کوچک»

پیام رنجبران

1

راز ماندگاری رمان «زنان کوچک» در چیست؟ اثری که 150 سال از زمان نگارش آن می‌گذرد، وقت انتشار طی دو هفته تمام نسخه‌های آن فروش رفت، رمان محبوب نسل‌های مختلفی بوده و پی در پی خوانده شده، تا امروز بارها مورد اقتباس قرار گرفته و همچنان سرزنده و تندرست به حیات خود ادامه می‌دهد. داستانی که هیچ اتفاق شگرفی در آن رخ نمی‌دهد، نه هیچ حادثه‌ی شگفتی و نه هیچ رخداد عجیبی که خواننده مات و مبهوت بماند. بدان معنا آنتاگونیست ندارد و حتی «عمه مارچ» ایرادگیر و بدزبان هم آنقدرها آدم بدی نیست. اما آنچه و هر چه هست تنها زندگی‌‌ست و زندگی! گردآوری لحظه‌های آن، قطعه‌های شادی‌آورش، گاه حزن‌آلود و گاه بسی غمگین‌اش، و چیدمان مرتب و درست‌شان طوری کنار هم که با وجود اینکه مخاطب این اثر نسل جوان به‌ویژه زنان و دختران است، اما قلب خوانندگان بسیاری با هر سن و سالی را مورد تفقد قرار داده و به تپش وا‌می‌دارد؛ رمان «زنان کوچک» آنقدر لحظه‌های شیرین برای‌مان می‌آفریند که ما را به واژه‌ی «مبادا» می‌رساند. مبادا این زندگی مورد آسیب قرار بگیرد، مبادا این روابط مستحکم مورد هجوم بیگانه واقع شود، مبادا فروبپاشد! مبادا و مبادا و همین مباداها موجب نگرانی و عاطفه می‌شود و گیرایی و جذابیت، آنچنان که دیگر نمی‌شود داستان را رها کرد. نیز این اهمیت و ارج و قرب و قدر زندگی و خواستن و ساختن‌اش به جهان واقعیت و زندگی واقعی خواننده هم سرایت می‌کند. خود خانم «لوئیزا می‌ آلکوت» نویسنده‌ی رمان، رمز موفقیت یک داستان را در خطاب به «جو» یکی از کارکترهای اصلی اثرش حقیقت عریان شده در آن می‌بیند. چیزی می‌باید در داستان حلول کند که تا مغز استخوان خواننده‌اش نفوذ کند. به یاد «کافکا» می‌افتیم که نوشتن را تنها آشکار کردن می‌دانست. آشکار کردن خود. آشکار کردن زندگی، همان ‌کاری که آلکوت انجام می‌دهد. او نویسنده‌ای «آری»‌ گوست! نویسنده‌ای که به زندگی آری می‌گوید؛ قدرت زندگی علیه نکبت، علیه تاریکی و انجام دادنش و به نمایش درآوردن آن. گرچه همان‌طور که عنوان کرده بنا بر سختی‌هایی که خود دیده بیشتر به مناظر شیرین زندگی توجه دارد، لیک با این‌‌حال جوانب دیگرش چون غم‌ها، دلتنگی‌ها، تنهایی‌‌اش، غیاب دیگری، از دست رفتن عزیزان، دشواری‌ها و مشکلاتش را نیز در نظر می‌آورد. بدین‌سان رابطه‌ی اثرش با زندگی برقرار می‌شود و بدین سبب، سِحر این داستان و راز ماندگاری‌اش درست به دلیل همین ارتباط و پیوند عمیقش با زندگی‌ست و انسان. و زندگی و چیستی و چگونگی رابطه‌ی انسان با آن حرف دیروز و امروز نیست، ادامه و جریان دارد و به همین خاطر هر خواننده‌ای در هر دوره‌ای سهمی برای خود در رمان «زنان کوچک» این شاهکار ادبیات کلاسیک می‌یابد. اثری که از زمان پیدایش خود، نویسندگان و اندیشه‌ورزان بسیاری به‌ویژه از نسل زنان را تحت تاثیر خود قرار داده و منبع الهام‌شان بوده و در ستایش آن لب به سخن گشود‌ه‌‌اند. از «سیمون دوبوار» که در کودکی نقش زنان کوچک را بهمراه خواهرش برای خودشان بازی می‌کرده‌اند تا «مارگارت اتوود» و «سوزان سانتاگ» که دلیل نویسندگی‌اش را وامدار «جو»ی «زنان کوچک» می‌داند، همین‌طور «سینتا اوزیک» که گفته «هزار بار این رمان را خوانده» تا غول‌های ادبی بزرگی چون «دوریس لسینگ». «زنان کوچک» بازی ظریف احساسات و عواطف انسانی است بی‌آنکه در سانتی‌مانتالیسم فرو بغلتد و حول محور مفاهیم و مضامین بسیاری می‌چرخد از جمله وفاداری، شکیبایی، معنویت، وطن‌پرستی، ازدواج، آزادی و همچنین دیگر ارکان زندگی از قبیل ثروت، عشق و بقا که توجه بدان‌ها به خصوص از منظر برانگیختن خواننده برای پیگیری ماجرا، پایه‌های اساسی یک داستان خوب نیز محسوب می‌شوند؛ گرچه در برخی فواصل که البته آن تعداد هم نیست موعظه‌های اخلاقی نویسنده کمی آزارنده می‌شود و جالب اینجاست حتی خودش هم به نوعی به خود در اینباره تذکر می‌دهد اما به هر تقدیر نمی‌خواهد در این بخش‌ها از نقش آموزگار-نویسنده خارج شود، و البته از جایی که تقریبا همه چیز در این داستان به اندازه است و او پیشتر آنقدر ما را به لذت مطالعه رسانده که این موارد نیز قابل چشم‌پوشی است و آنچنان توی ذوق نمی‌زند؛ کما اینکه این اثر در سایت‌های بزرگ کتاب‌خوانی دنیا همچنان خوانندگان و رای‌دهندگان بسیاری دارد که نشان از اقبال فراوان و علاقه‌ی مخاطبان به آن است. نیز این تعداد طرفدارن فراوان و اغلب دو آتشه،‌‌ اقتباس سینمایی‌اش را به کاری جدی مبدل می‌سازد. «زنان کوچک» سال 2019 توسط خانم «گرتا گرویگ» کارگردان آمریکایی و خالق «لیدی برد» مورد اقتباس سینمایی قرار گرفت. اقتباس از داستانی که در نهایت امر می‌خواهد به ما بگوید: چقدر زندگی، در کنار هم بودن و همدلی در آن اهمیت داشته و شاید تنها چیزی است که ما داریم.

سردرد، بی‌خوابی و نوشتن (شب‌نوشت)

سردرد، بی‌خوابی و نوشتن (شب‌نوشت)

 

من همیشه سردرد دارم! میگرن نیست اما مدام سرم درد می‌کند، گاهی به این فکر می‌کنم آدم‌هایی که سرشان درد نمی‌کند چطوری‌اند؟ دنیای پیرامون‌شان را چگونه می‌بیند؟ علاوه بر سردرد، بی‌خوابی هم دارم؛ بی‌خوابی مزمن. از زمان دانشجویی با من همراه شد، سال‌هاست که نتوانسته‌ام شب‌ها بخوابم یا درست بخوابم. ابتدا برایم دشوار بود که با وجود سردرد و بی‌خوابی‌هایی که گاهی به چند روز می‌انجامید زندگی کنم، اما الان چند سالی می‌شود که هیچ‌کس متوجه سردردها یا بی‌خوابی‌هایم نمی‌شود. کناری‌ام پی نمی‌برد مثلا من چند شبانه‌روز است که بیدارم!

هیچ فکر نمی‌کردم برای اولین متن‌های شخصی‌ام در این وبلاگ (گرچه نقدهای من هم بیشترشان شخصی‌اند) با سردرد شروع کنم. به گمانم می‌خواستم بنویسم که پیش‌تر وبلاگی داشتم که چند سالی در آن می‌نوشتم اما جمع شد. بعد هم همان گلایه‌های همیشگی وبلاگ‌نویسان از اینکه سرویس‌ها اینطور و آنطور‌اند. و خودم هم به آن بیافزایم که ما در تمام کارهای‌مان همین‌طوری هستیم، برنامه‌ریزی و امنیت خاطر در هیچ بخشی از زندگی‌مان وجود ندارد، در قیاس با اینکه ما می‌دانیم تا وقتی نسل بشر ادامه داشته باشد فیسبوک و اینستاگرام و این‌ قبیل وجود خواهند داشت، شاید شکل‌شان عوض شود اما هستند. این اسمش اطمینان به آینده است؛ روشن این‌که وقتی شرایط این‌طور است در پی‌اش فردایی هم وجود نخواهد داشت؛ وبلاگ‌ نوشتن و سپس سوت‌ شدن چند سال وقت و انرژی‌ات توی هوا فقط یک جزء است، یک جزء کوچک که می‌تواند نشان‌دهنده‌ی کل باشد...گویا می‌خواستم این‌ها را بنویسم اما دیدم کاملا بی معناست، دیگر حتی گفتن و نگفتن این حرف‌ها هم فایده‌ای ندارد...مثل نوشتن روی آب می‌ماند یا روی باد...بی‌فایده.

اما حالا می‌خواهم در این وبلاگ بیشتر متن‌های شخصی بنویسم! جمله‌هایی که گاهی در ذهنت حاضر می‌شوند و بعد غایب...زیاد هم به درستی‌شان، علت شکل‌گیری‌ یا نحوه‌ی کنار هم قرار گرفتن کلمات و چیدمان‌شان فکر نکنم! انگار که به خلاء می‌نگرم؛ همان‌طور که راستی به خلاء می‌نگرم. اما چرا اصلا باید نوشت؟ مدتی هم هست با این سوال درگیرم. گرچه بیش از یک مدت می‌شود و در نهایت به این رسیده‌ام که نوشتن یک‌جور مرض است، مثل سردردها و بی‌خوابی‌هایم، وگرنه ناگزیر طی این سال‌ها می‌بایست برطرف می‌شد. اما هنوز هست و وادارت می‌کند مثل الان پشت لپ‌تاپ بنشینی و همان حین که سرت درد می‌کند، چیزی بنویسی.

ولی اصلا برای چی می‌نویسی؟ گفتم که یکجور مرض است. ناخودآگاه‌ست. به گمانم چیزی درون افرادی که می‌نویسند و آن هم طولانی مدت، درست کار نمی‌کند، یا زیادی کار می‌کند، چنین چیزی! اما پرسش آخر: پس برای کی می‌نویسی؟ نمی‌دانم! شاید برای یک رهگذر، شاید برای اویی که اصلا نمی‌شناسمش و یک شب گذرش به اینجا خواهد افتاد و با خودش خواهد گفت «این هم مثل من است»...

یعنی دنبال همدلی هستی؟ نه! گمان نمی‌کنم. واقعا نمی‌دانم و گمان هم نمی‌کنم دیگر اصلا اهمیتی داشته باشد پاسخِ این سوال...

 

 

 

پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)

کتاب نیچه نوشته‌ی شتفان تسوایگ (پاراگراف کوتاه)

 

و این اتاق اثاث‌دار، در همه‌جا به همین شکل است، نام شهرها تغییر می‌کند، گاهی سورنتو است، گاهی تورینو، گاهی ونیز، گاهی نیس، گاهی مارین‌باد، اما اتاق اثاث‌دار همیشه همان است. همیشه اتاقی اجاره‌ای، اتاقی غریبه با اثاثی بدریخت، کهنه و درب و داغان. با میز تحریر و تختخوابِ رنج‌اش، با تنهایی ابدی‌اش. در طول تمام این‌ سال‌های کولی‌وار دریغ از یک خشنودی و استراحت در محیطی شاد و دوستانه، دریغ از تن برهنه و گرم زنی کنار تنش، دریغ از بامدادی باشکوه از پَسِ هزاران شبِ کاریِ سیاه و ساکت. آه! چقدر تنهایی نیچه وسیع است، بی‌حد و اندازه وسیع‌تر از آن فلات علیای سلیس-ماریای خوش‌منظره که حالا دیگر جهانگردها بین وقت ناهار و شام دوست دارند به دور آن چرخی بزنند: تنهاییش دنیا را فرا گرفته و از مرزهای زندگیش گذشته است.

 

 

 

پیام رنجبران(وبلاگ سیناپس)

نقد و معرفی مجموعه داستان گفت‌وگو با مرد گنجه‌ای

مجموعه داستان گفت‌وگو با مرد گنجه‌ای

نویسنده: ایان مک یوون

مترجم: نورا موسوی‌نیا

*

فروپاشیدگی روان

 

پیام رنجبران

 

احضار هیولاها، رنجی ورای آستانه‌ی تحمل، قصه‌ی آدم‌های پرس شده، روایت آدم‌هایی که تا سرحدات ممکن؟ خیر! بیش از آن- اگر حدی قابل تصور باشد- روان‌شان در هم پیچانده شده، داستان آدم‌هایی که واژگان و تفاسیری چون «آسیب دیده» یا «سرکوب شده» مقابل‌شان رنگ می‌بازد، معنایشان در برابر این همه درد از دست می‌رود. حکایت روان‌های نژند و سلسله اعصاب‌های فروپاشیده؛ اینجا مختصات هیهات است، جایی که علومی که درباره‌ی روان انسان سخن می‌گویند در برابرش به زانو درمی‌آیند. به شوخی می‌مانند. حرفی برای گفتن ندارند و شاید تنها کاری که از دست‌شان برمی‌آید، محدود کردن چنین آدم‌هایی‌ است؛ به غل و زنجیر کشاندن‌شان. کنترل و محصور کردن چنین افرادی‌ که به دیگران آسیب می‌زنند، اما واقعیت این است که این‌‌ها خودشان قربانی‌اند. قربانی‌ خشونت، بی‌مهری، نامردی و کثافت. درست که این‌ها به دیگر آدم‌ها آسیب می‌زنند، درست که عامل این صدمات هولناک‌اند، درست که فاجعه‌ای هستند که روی دو پا راه می‌روند. بمب‌های متحرک؛ اما همه‌ی تقصیرهای به گردن‌شان نیست و در واقع سهم عمده‌ای شامل حال آنانی می‌شود که در ابتدای این زنجیره ایستاده‌اند. آن‌‌هایی که چرخه‌ی قربانی شدن و قربانی گرفتن را به راه انداخته‌اند. به راه می‌اندازند. این گزاره‌ها و کلماتی‌ست که وقتی مجموعه داستان «گفت‌وگو با مرد گنجه‌ای» را می‌خوانیم به مثابه‌ی سرگیجه‌ای در سرمان می‌چرخد؛ به ویژه واژگان «هیولا» و «رنج». نخستین کلمه مربوط به «ایان مک‌ یوون» نویسنده‌ی این مجموعه‌ی داستان می‌شود که به راستی با این داستان‌ها هیولاهای خفته‌ی درون انسان‌ها را احضار کرده است. او نشان می‌دهد که این هیولاهای درنده و دهشتناک چگونه بیدار می‌شوند. نوشتارش ارزشمند است، دقیق، موشکافانه و قابل تامل و تکان‌دهنده؛ این نویسنده به خوبی «رنج» را می‌شناسد، یعنی واژه‌ی دومی که تقریبا فصل مشترک همه‌ی شخصیت‌های اصلی این مجموعه داستان است. رنجی که چون رشته‌ای آزارنده همه‌ی آن‌ها را به یکدیگر پیوند می‌زند. رنجی که آن‌ها را در خود فشرده است. پرس کرده. موجب استحاله‌شان شده. درد از سرحدات که بگذرد آدمی مبدل به موجود دیگری می‌شود که شرح و بازگوی آن فقط از دست ادبیات برمی‌آید. ادبیات به فریاد می‌رسد. ادبیات می‌آید و جنایت را به صفحات کاغذ منتقل می‌کند. خشم تلنبار شده را همان‌جا تخیله می‌کند شاید تا در واقعیتِ واقعی، در زندگی واقعی از بروزش ممانعت شود. ادبیات می‌آید و نشانگان را در اختیار می‌گذرد. هشدار می‌دهد. برای بعدی‌ها. برای آدم‌های بعدی که به دنیا می‌آیند. برای پدر و مادرهاشان. برای جامعه‌. ادبیات به صدا درمی‌آید. او منجی می‌شود.

نقد فیلم دستکش طلایی 2019 فاتح آکین (گذشته‌ی هونکا)

The Golden Glove

فیلم: دستکش طلایی

کارگردان: فاتح آکین

محصول 2019 آلمان

***

گذشته‌ی هونکا

پیام رنجبران

 

«دستکش طلایی» آخرین ساخته‌ی «فاتح آکین» بر اساس یک ماجرای واقعی و داستان یک قاتل زنجیره‌ای است به نام «فریتز هونکا» که در دهه‌ی هفتاد آلمان می‌گذرد. این فیلم ترکیب عجیب و غریبی است از المان‌هایی چون «پوچیِ» حاکم بر سینمای «روی اندرسون» فیلمساز شاخص سوئدی و روابط منجمدِ مابین آدم‌ها و لحن و طنز نیش‌دارش و همین‌طور قاب‌هایی که سینمای او را به یاد می‌آورد؛ همچنین با گوشه ‌چشمی به سینمای اکسپرسینویسم آلمان، به‌ویژه در «دفرمه» کردن و از ریخت‌ انداختن کارکترهای داستان که «آکین» به این منظور به‌طرز بسیار جالب‌ توجه‌ای از نقاشی‌های «لوسین فروید» نیز الهام گرفته است؛ در این راستا او بدن‌های برهنه‌ای را نشان می‌دهد که زیر پوست و توده‌های گوشت‌شان هیچ نشانی از وجود روح و روان ندارند؛ و در نهایت امر با از آنِ خود کردن این مولفه‌ها و در کنار هم چیدن‌شان به نحو مطلوب، اثر قابل تامل و خاصی فراهم آورده است.

درنگی کوتاه بر رمان دوست بازیافته نوشته‌ی فرد اولمن

 

این متن، اردیبهشت 97 در ماهنامه صدبرگ منتشر شده!

رمان

دوست بازیافته

 فرد اولمن

پیام رنجبران

 

خاطراتی که نه به دست فراموشی سپرده می‌شوند و نه می‌توان به آن‌ها پرداخت! زخم‌هایی که شدت‌ جراحات‌شان مدام تو را به خود می‌آورد و از سویی آنقدر دردناک‌اند که هر بار فقط چند لحظه‌ی کوتاه می‌توانی به آن‌ها بنگری و می‌بایست عبور کنی. گذشت زمان شامل حال‌شان می‌شود اما بدین‌سان که همیشه و همچنان چیزی در اعماق وجودت تو را می‌آزارد و سایه‌وار در پی‌ات روانه است. سر برمی‌گردانی و به آن چشم می‌دوزی و خوب می‌دانی چه دشوار است نگریستنِ ممتد و طاقت آوردن. پس چاره‌ای نداری و می‌بایست باز هم گذر کنی! رمان کوتاه «دوست بازیافته» حاصل چنین نگاهی است. نگاهی کوتاه به رنج‌هایی که نگریستن به آن‌ها به شدت دشوار است. اصلا به باور من درست به همین خاطر این روایت که به نوعی حدیث نفس و خودزندگی‌نامه نوشتی است که «فرد اولمن» به رشته‌ی تحریر درآورده اینقدر کوتاه از آب درآمده است. انگار توش و توان نویسنده‌ به همین مقدار تاب آوردن در کنار خاطراتش و نگریستن به آن‌ها خلاصه می‌شده. اما بیان واقع این‌که همین درنگ کوتاه و این موجزگویی به‌غایت عمیق است و نافذ و زنده و تاثیرگذار. داستان به سال 1932 و اشتوتگارت آلمان برمی‌گردد و شرح آشنایی و رفاقت میان دو نوجوانِ همکلاسی. دو رفیق از دو طبقه‌ی اجتماعی متفاوت اما با درد مشترک تنهایی که به یکدیگر پناه می‌آورند و به دل هم می‌نشینند ولی شروع کشمکش‌های سیاسی و همچنین ظهور «هیتلر» موجب گسست و جدایی‌شان می‌شود. یکی مجبور به ترک دیار و تبعیدی خودخواسته می‌گردد و دیگری که به هیتلر و «اراده‌ی آهنین، جاذبه‌ی قوی، صلابت فکر و دوراندیشی پیامبرانه‌ی او»(ص 102) معتقد است در آلمان باقی می‌ماند. رمان «دوست بازیافته» سال 1971 منتشر شده اما سال‌ها درسکوت به سر می‌برد تا این‌که «آرتور کستلر» نویسنده‌ی رمان مشهور «ظلمت نیمروز» آن را دریافته و با مقدمه‌ای که بر آن می‌نویسد در انتشار مجددش در سال 1977 با استقبال فراوانی روبرو می‌شود. این رمان به ترجمه‌ی استادانه‌ی مرحوم «مهدی سحابی» به زبان فارسی برگردانده شده است.

 

پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)

درنگی کوتاه بر یک رمانک لمپن

این متن، اردیبهشت 97 در ماهنامه صدبرگ منتشر شده!

«یک رمانک لمپن» روبرتو بولانیو

 

پیام رنجبران

 

بانو «ایزابل آلنده» نویسنده‌ی رمان «خانه ارواح» او را «مرد نفرت‌انگیزی می‌خواند که حتی مرگ جذابش نمی‌کند»؛ البته می‌توان به این حجم از نفرت متراکم «آلنده» حق داد چرا که آن مرد عادت داشت او و برخی دیگر از نویسند‌گان را بدجوری دست بیندازد و به آن‌ها بپرد، مثلاً به آلنده می‌گفت:«مبتذل‌نویسی است که در حوزه‌ای از ادبیات کار می‌کند که از کیچ آغاز می‌شود و به ادبیات آبگوشتی ختم می‌شود!» یا این‌که «گابریل گارسیا مارکز» صاحب رمان «صد سال تنهایی» را نویسنده‌ای می‌دانست «که عشق حرف زدن با رئیس‌جمهورها و اسقف‌ها را دارد». اما از قضا این مرد که از منظر این نویسندگان نفرت‌انگیز به نظر می‌رسد از آن سنخ نویسندگانی است که هیچ‌گاه خواننده‌ی آثارش را دست‌خالی رهسپار نمی‌کند و همیشه چیزی در چنته دارد؛ قصه‌ای گیرا، حضور احساسات انسانی، موقعیت‌ها و فضا و تصاویر تاثیرگذاری که هر کدام‌شان به فراخور، کم و زیاد در همه‌ی آثارش یافت می‌شود و اگر بخواهم رنگی برای آثار او انتخاب کنم خاکستری است. یک خاکستریِ سایه‌گون که در خاطر خواننده‌اش ماندگار می‌ماند. همه‌ی این‌ها درباره‌ی «روبرتو بولانیو» نویسنده‌ و شاعر عاصی شیلیایی متولد 1953 است که خیلی هم زود در 49 سالگی بار سفر را بست و رفت و نمی‌دانم آیا آلنده بعد از مرگ زوهنگام او نظرش تغییر کرد یا نه؟ به هر تقدیر «یک رُمانک لمپن» اثری کوتاه، جالب توجه و دوست‌داشتنی از اوست و ماجرای دختر جوانی به نام «بیانکا» که بعد از تصادف پدر و مادرش و مرگ‌ آن‌ها به‌همراه برادر کوچکترش زندگی می‌کند و پس از این واقعه یعنی مرگ پدر و مادر، او «می‌تواند در تاریکی ببیند». اما این توانایی که به مثابه‌ی یک استعاره در داستان عمل می‌کند نشانی از واقعیت در خود دارد، یعنی ممکن است تو حتی توانایی دید در تاریکی را داشته باشی اما این دلیل نمی‌شود که وقتی گام به زندگی می‌گذاری و با موانع و هزارتوهای تاریکش مواجه می‌شوی حین پیدا کردن مسیر سرت به در و دیوار نخورد. کما این‌که برای بیانکا هم که بعد از مرگ پدر و مادرش دچار پریشانی، پوچی و سرگشته‌حالی شده است به گونه‌ای که گویی برای گریز از واقعیت از تنِ خود فاصله گرفته و آن را در مواجهه با زندگی سپر بلا کرده نیز رخ می‌دهد. باری، جُستن خویشتن خویش و مسیرِ آن در زندگی زمان می‌برد و از کوره‌راه‌های بسیار می‌گذرد. «یک رمانک لمپن» را خانم «مریم اسماعیل‌پور» و آقای «وحید علیزاده‌رزازی» به زبان فارسی برگردانده‌اند.

 

 

پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)

بازنشر: به مناسبت چاپ دوم «شهر نوازندگان سفید» اثر درخشان «بختیار علی»

این متن، آبان 97 در ماهنامه «صدبرگ» و کانال مترجم گرامی اثر «رضا کریم‌مجاور» و بخش‌هایی از آن 12 اسفند 97 در روزنامه «آرمان»، وبسایت «مد و مه» و «انتشارات افراز» منتشر شده است.

 

رمان: شهر نوازندگان سفید

 نویسنده: بختیار علی / مترجم: رضا کریم‌مجاور

 نشر: افراز  1396

نگهبان زیبایی

 

پیام رنجبران

 

«می‌دونم این داستان برای تو هرگز تموم نمی‌شه»؛ در واپسین صفحه‌ی رمان شهر نوازندگان سفید» با چنین عباراتی روبرو می‌شویم! اما «علی شرفیار» گنگ و مغموم می‌گوید:«همه چیز تمام شد...همه چیز» بعد هم کتابش را روی میز ناشر می‌گذارد و می‌‌گوید:«خداحافظ ققنوس...خداحافظ»؛ شاید این خداحافظی برای «شرفیار» که حالا روایتش به خاتمه رسیده به منزله‌ی خداحافظی باشد، اما از جایی که ما شاهد و خواننده‌ی داستانی بوده‌ایم که در فرجام ما را به یکی از تاثیرگذارترین خداحافظی‌های تاریخ رمان‌نویسی رسانده است، اجازه می‌خواهم هم‌رایی خود را با گوینده‌ی آن عبارت یعنی «جلادت کفتر(ققنوس)» اعلام نمایم:«آهای جلادت جان، می‌دانم صدا‌ی‌مان را می‌شنوی، آهای ققنوس، تو که از جنس خاکستری، تو که میان مرگ و زندگی در نوسانی، تو که می‌تونی به شهر نوازندگان سفید بری و برگردی، تو که در فاصله‌ی دنیا و زیبایی‌های کشته‌شده رفت‌ و آمد می‌کنی، تو که زیبایی‌ها و آوازها و کتاب‌ها و تابلوهای کشته شده رو به دنیا برمی‌گردونی...حق با توست...داستانت هیچ‌گاه برای ما تمام نمی‌شود، جلادت جان تو هیچ‌گاه تمام نمی‌شوی و طنین اسرارآمیز فلوت جادویی‌ات تا همیشه در گوش‌مان می‌پیچد».

در این دنیایی که هر روز با فاجعه‌‌ی دهشتناکی روبروییم، در این جهانی که رنگ غالبش سیاهی‌ است، در این همهمه‌ی تاریکی‌ها که گاهی زشتی آنچنان بیخ گلویت را سفت می‌چسبد و آنقدر تنگ می‌فشارد که حتی از به دنیا آمدنت بیزار می‌شوی و هر از گاهی از خود می‌پرسی اصلا چرا به دنیا آمدم؟ در همین بلبشویی که بیزار می‌شوی از آمدن و بودنت، گاهی اوقات مواجهه با بعضی‌ آثار هنری، برخی قطعات موسیقی، روبرو شدن با بعضی کتاب‌ها به مثابه‌ی تنفس است، تو گویی از پشیمانی‌ِ بودنت می‌کاهد و خون تازه‌ای در رگ‌هایت جاری می‌سازد، با خودت می‌گویی حتی اگر هدف از تولدم فقط به دلیل دیدن چنین اثری، شنیدن چنین نغمه‌ای یا خواندن چنین کتابی‌ باشد، می‌تواند دلیل تسلابخش و قانع‌کننده‌ای باشد؛ این ویژگی منحصر به زیبایی و هنر و آثار بزرگ است و رمان «شهر نوازندگان سفید» از جمله این آثار.

معرفی کتاب «بلاگا دیمیتروا، شاعر ملی بلغارستان»

 

این نوشته‌ام در ماهنامه صدبرگ اسفند 98 منتشر شده!

 

«بلاگا دیمیتروا، شاعر ملی بلغارستان»

مترجم: فریده حسن‌زاده (مصطفوی)

نشر: علمی

*

گریز از یکبار مصرف بودن

 

پیام رنجبران

 

وقتی با اشعار بانو «بلاگا دیمیتروا» روبرو می‌شویم این سوال برای‌ ما پیش می‌آید که او دقیقا کجا ایستاده است؟ این اشعار چگونه سروده شده‌اند؟ اشعاری که در تار و پودشان رشته‌های حریر لطیف‌ترین نوع احساسات با سترگ‌ترین جنس اندیشه‌ها در هم تنیده شده‌اند؛ به تعادلی غریب دست یازیده‌اند بدان‌سان که نمی‌توان از هم جداشان کرد. ترکیب شگفتی که در توصیف آن فقط واژه‌ی «هنر» رهنماست. این اشعار هر یک به تنهایی نمونه‌های بی ‌بدیل آثار نابِ هنری‌اند. قطعاتی که هر کدام دست خواننده را گرفته و بر فراز آسمانی به پرواز درمی‌آورند که راه جُستن بدان‌‌ تنها به یاری شعر ممکن است. شاعر به واژگانش روحی بخشیده که گویی از لابه‌لای‌شان پرتوهایی تابیده می‌شود که حاوی طول موج ویژه‌ای است. طول موجی که وقتی خواننده‌ی خوش‌ذوق، ناگزیر با آن به هم‌پوشانی دست می‌یابد وارد فضایی می‌شود که شاعر در آن نفس کشیده است! فضایی به‌ گستردگی اقیانوس و بلندای آسمان. بدین‌سان شعر آن هم از نوع عالی‌اش فضای وسیع‌تری به ذهن می‌بخشد؛ دریچه‌های تازه‌ای در ذهن می‌گشاید که شاید پیش از این مکدر بوده‌اند و بدین‌ منوال بر وسعتش بیش از پیش می‌افزاید. اینجا شعر با تاثیر گذاشتن بر احساسات و به وجد آوردن عواطف انسانی، اندیشه آفریده و زاویه‌ دیدِ دیگرگونی در اختیار می‌گذارد. بانو «بلاگا دیمیتروا» جایی ایستاده در قلب هنر؛ آنجا که هر واژه‌ای برای توضیحش ناتمام است و اشعارش از عمیق‌ترین لایه‌های ذهنی‌اش چونان چشمه‌ای می‌جوشد، جایی که تضادها خاتمه یافته و هر چه هست، شعورِ والاست. اما در گام بعد جابجا می‌باید به سراغ مترجم این اشعار رفت؛ آن ‌هم وقتی می‌دانیم ترجمه شعر چه کار دشوار و چه بسا ناممکنی است؛ اما به‌راستی بانو «فریده حسن‌زاده» در ترجمه‌ی این اشعار کارشان ستایش‌برانگیز بوده است. طوری که حین مطالعه اصلا احساس نمی‌کنیم در حال خواندن اشعاری هستیم که نخست به پارسی سروده نشده‌اند. ترجمه‌ی هنرمندانه‌ی بانو «فریده حسن‌زاده» هیچ کم از کار شاعر ندارد. آن‌هم یکی از بزرگ‌ترین شاعران معاصر جهان ادبیات.

درباره سریال دکتر هاوس (واقعیت واقعی)

https://blog.cyrildason.com/wp-content/uploads/2016/11/House-MD.png

 

 

House

 هاوس

 واقعیت واقعی

 

پیام رنجبران

 

تا می‌توانم از تماشای سریال‌ها در می‌روم چون بعضی‌شان آنقدر قدرتمند و تماشایی هستند که تا به خودت می‌آیی چند روز تا یکی دو هفته گذشته است و تو فقط مشغول سریال دیدن بوده‌ای؛ از این رو تماشای سریال‌ها را به «اگه شد می‌بینم» واگذاشته‌ام! اما این «اگه شد می‌بینم» در دوره‌هایی از زندگی‌ام اتفاق افتاده که شاید هیچی جز یک سریال درست حسابی به من جواب نمی‌داده! حالا بی‌خیال این حرف‌ها یک راست می‌روم سراغ سریال «دکتر هاوس» و با وجود اینکه بعد از تماشای این سریال هنوز حیرت‌زده‌ام یا شاید مشغول فکر کردن به این که واقعا چه دیده‌ام اما می‌دانم او، یعنی «دکتر هاوس» مابین تمام آثار داستانی که خوانده‌ام یا دیده‌ام جزو چند شخصیت اول داستانی فوق‌العاده و شگفت‌انگیزم قرار گرفت. «هاوس» کارکتری فراموش‌ناشدنی است.

 

این سریال در 177 قسمت از نوامبر 2004 الی 2012 از شبکه‌ی فاکس در هشت فصل پخش شده و یک «درام پزشکی» است و علاوه بر اینکه لابه‌لای ماجراهای بسیار جالبش به موضوعات چالش‌برانگیزی می‌پردازد، بار اصلی کشش و جذابیتش به دوش «هاوس» است؛ یک شخصیت‌پردازی بی‌اندازه تاثیرگذار و تمام عیار که البته تاثیرگذاریش رابطه‌ی مستقیمی با قدرت بازیگری «هیو لوری» در نقش دکتر هاوس نیز دارد! یعنی به نظرم چنانچه «لوری» در درک نقشش و همچنین اجرایش دچار مشکل می‌شد این سریال به چنین شاهکاری مبدل نمی‌گشت؛ و البته بده بستان تحسین‌برانگیز سایر بازیگران با او در این نقش‌آفرینی ستایش‌برانگیز است.

هاوس، یک نابغه‌ی پزشکی است، تیمی برای تشخیص افتراقی دارد، بیمارانی که سایر پزشکان از معالجه‌شان در می‌مانند گذرشان به هاوس می‌افتد، البته او فقط به پرونده‌هایی می‌پردازد که معما داشته و همچنین برایش چالش‌برانگیز و جالب باشد. هاوس یک پایش لنگ می‌زند و درد شدیدی بابتش تحمل می‌کند و با عصا راه می‌رود و به قرص مُسکن اعتیاد دارد! جامعه‌ستیز و مردم‌گریز است، به طرز فجیعی آدم‌ها را دست می‌اندازد، جنون و نبوغش هر دو در بالاترین سطح ممکن قرار دارد که باطبع در تعریف عام چنین افرادی عجیب و غریب یا به نوعی دیوانه تعریف می‌شوند، اما نگاهی به شدت منطقی و علمی و خردگرایانه به جهان پیرامونش دارد و به هیچ وجه از اصول و قواعد خودویژه‌اش کناره نمی‌گیرد و برداشت من از شخصیت هاوس این است:«دنیا و آدم‌هایش را واقعاً به مثابه‌ی آنچه که هستند می‌بیند».

این متن نقد نیست، و فقط می‌خواهم به نکاتی که حین تماشای اثر به ذهنم می‌رسید اشاراتی کوتاه داشته باشم. یک متن شخصی.

 

 

ابتدا این‌که به شدت تحت تاثیر نبوغ نویسنده‌ی این سریال قرار گرفتم و مدام از خودم می‌پرسیدم چطور ممکن است اینقدر از «واقعیت واقعی» و موجودی به نام «انسان» بدانی اما قاطی نکنی و از همه مهم‌تر طوری بتوانی یافته‌هایت را در یک دستگاه فکری نظامند به تصویر بکشی که علاوه بر اینکه بیننده از آنچه می‌بیند حالش بهم نخورد برایش مفید واقع گردد. نویسنده‌ی سریال دکتر هاوس یک نابغه‌ی تمام عیار و جسور است. اغلب وقتی بیش از اندازه درباره‌ی واقعیت و انسان‌ها مطلع باشی آنقدر نگاهت نسبت به زندگی تیره و تار می‌گردد که حتی بعید نیست خودت را خلاص کنی، همچنین معمولاً آنچه خلق می‌کنی هولناک است و به درد بسیاری از آدم‌ها نمی‌خورد!- اما به چشم من خالق این مجموعه از این مرحله عبور کرده و وارد بُعد تازه‌ای از تعریف «انسان» و «زندگی» شده است- او نگاه بدبینش را طوری به دکتر هاوس منتقل کرده که کلیت سریال به شدت حاوی نکات مفید و کاربردی در زندگی واقعی شده است، می‌خواهم بگویم او به گونه‌ای یافته‌هایش را به طرق مفیدی دسته‌بندی کرده و از پسش برآمده که در نوع خودش بی‌نظیر است (از تاریکی روشنایی آفریده). مفاهیم و موضوعاتی که درست به شمشیر دو لبه می‌مانند! نویسنده نخست این مفاهیم را به خوبی فهمیده و درک نموده و سپس در خودش درونی‌شان کرده، به روش‌های چگونه دیدن و نحوه‌ی مواجهه با این مفاهیم اندیشیده، به روش‌ها و چگونه دیدن و نحوه‌ی مواجهه سایر انسان‌ها با این مفاهیم اندیشیده و توجه کرده، و آنگاه محصول این تفکر عمیق را در مقابل دیدگان جامعه‌اش به اکران گذاشته است. مثلاً تقابل نظرگاه خردگرایانه و متضادش (که به اشکال مختلفی از قبیل مذاهب) درمی‌آید از جمله کشمکش‌های جالب توجه در بخش‌هایی از اثر است.

https://cdn.cinematerial.com/p/297x/zpip1wdt/house-md-poster-md.jpg

 

اما از دیگر مضامینی که در واقع از پیام‌ها و شعارهای اصلی سریال هستند از این قرارند:«همه دروغ می‌گویند» و «آدم‌ها عوض نمی‌شوند». گزاره‌ی نخست را به قضاوت خودتان می‌سپارم، اما گزاره‌ی دوم مساله‌ای است که به شدت به آن باور دارم؛ «آدم‌ها هیچ‌گاه عوض نمی‌شوند» اما لازم است این را نیز بیفزایم چون به این هم باور دارم:«آدم‌ها ممکن است به نسخه‌ی بهتری از خودشان تبدیل بشوند!» البته به خوبی می‌دانم به هیچ عنوان ساده نیست کما اینکه در سریال نیز دکتر هاوس با تمام آن نبوغ و هوش عجیب و غریبش یکی از مشکلات اصلی‌اش برای زندگی و ارتباط با دیگران همین است! عوض شدن آدم‌ها طی مراتب و مراحل اغلب دردناکی اتفاق می‌افتد و میزان درد مکفی برای تغییر در هر فردی متفاوت است! و البته ممکن است این تغییرات که گمان برده‌ای حاصل شده در همه‌ی شرایط بر تو حکم‌فرما یا در تو حاضر نباشد! یعنی گاهی اوقات از گوش و چشم و زبانت آنچه واقعا هستی بیرون می‌زند. همچنین ممکن است مبدل به فردی بشوی که آگاهانه می‌داند که چیست یا چطور موجودی است و به همین که هست رضایت بدهد حتی اگر موجودی کاملاً مزخرف باشد. یعنی به نوعی آگاهانه دست به کارهایی می‌زند که نباید بزند. در جایی از این سریال که در اکثر بخش‌هایش به شدت خنده‌دار هم هست یکی از کارمندان دکتر هاوس می‌گوید:«هاوس الاغ است، اما خودش می‌داند که الاغ است» و اینکه فردی نسبت به این مساله اشراف داشته باشد یعنی مثلاً از «الاغ» بودن خودش خبر داشته باشد راز بزرگی در خود دارد و بسیار مهم است. اما مهم‌تر آن است که بدانیم منبع باورهای‌مان چیست و کجاست؟ و همچنین نتیجه و پیامدش چه می‌شود؟  

هاوس پزشکی است که جان آدم‌های بسیاری را نجات می‌دهد. علی‌رغم آنچه نشان می‌دهد که اهمیت حل معما برایش از جان آدم‌ها مهم‌تر است اما به واقع چنین نیست. او آنقدر در زیرمتن رفتارش با وجود تمام نفرتش انسان‌ها و همچنین واقعیت برایش اهمیت دارد که آرزو می‌کنی ای کاش گاهی اوقات کمی کوتاه می‌آمد تا خودش زندگی بهتری می‌داشت. تا می‌توانست از فرصت‌هایی که برای خوشحال بودن و زندگی کردن به او در کنار سایر انسان‌ها رو می‌آورد بهره‌مند شود. اما او چنین نیست و این افسوس عمیقی که به خاطر او دچارش می‌شوی یکی از همان آموزه‌های این سریال است و البته باید بیفزایم هاوس نمی‌تواند یا نمی‌خواهد جلوی خودش را بگیرد! واقعیت این است گاهی اوقات نمی‌شود و نباید و به قول همین سریال:«همینه که هست». هاوس از زمره آدم‌هایی است که نمی‌شود زیاد به او نزدیک شد کما این‌که فقط یک رفیق دارد. وقتی آدم‌ها به او زیادی نزدیک می‌شوند، اگر قلقش را ندانند، اگر درکش نکنند ناگزیر از زندگی‌ تا روان‌شان آسیب می‌بیند و به هاوس نیز در این ارتباط عاطفی‌اش به شدت خسارت وارد می‌شود. مقصر کیست؟ هاوس، ضمیر ناخودآگاهش یا جبری که بر سرنوشت این آدم حاکم است؟ اما این سکه روی دیگری نیز دارد. هاوس تنهاست و همه‌ی رفتارهایش در عین افراط اعلان نیاز به دیگری است. این رفتارهای دیوانه‌وار فریاد‌های اوست. گونه‌ای عشق‌ورزی. او می‌خواهد یک نفر پیدا شود و منطق تاریکش را نسبت به دیگران در هم بشکند. اما نیست. هیچ‌کس نیست. نمی‌توانند که باشند. از پسش برنمی‌آیند. خرد و خمیر می‌شوند و دلش را بدتر می‌شکنند. حتی با وجود ویلسون رفیقش، او تنهاست و این تنهایی همان است که ارسطو درباره‌اش می‌گفت که تو یا حیوانی یا خدا که چنین تنهایی! و هاوس به باور من از خدایانی است که جایگاهش مابین آدم‌ها نیست؛ خدایگانی که حتی اگر بخواهند هم نمی‌توانند چیزی جز آنچه که هستند باشند. من به هاوس احترام می‌گذارم.

نوشتم «به هاوس نیز در ارتباط عاطفی‌اش با دیگران آسیب وارد می‌شود» و به آن اضافه می‌کنم:«چون هاوس ناب‌ترین نوع احساسات را دارد». یکی از محور‌هایی که سریال روی آن مانور می‌دهد ارتباط آدم‌ها با جهان واقعی است. هاوس آدمی است که به شدت با جهان واقعی در ارتباط است و منطقی دارد که مجبورش می‌کند واقعیت را لخت و عریان ببیند. مابین هاوس و سایر آدم‌ها اختلاف عمده‌ای وجود دارد. جهان‌بینی‌اش فرق دارد، تعریف او از واقعیت با آنچه که دیگران می‌بیند متفاوت است. او می‌تواند واقعیت واقعی زندگی را به مثابه‌ی آنچه که هست ببیند و تحلیل کند. چیزی که دیگر آدم‌ها حتی برای چند لحظه هم طاقت دیدن یا شنیدنش را ندارند. اکثر آدم‌ها از هراس یک لحظه‌ دیدنِ شبه واقعیت نیز دست به گریز می‌زنند چه برسد به خود واقعیت. هاوس در خودِ واقعیت می‌غلتد و آن‌را به طرز فجیعی عریان و دقیق می‌بیند. این است که وقتی به روش خودش ابراز احساسات می‌کند، این ابراز احساسات برای سایر آدم‌ها کاملا ناشناخته است و نمی‌توانند همراهی‌اش کند. فردی که به دلیل این‌که می‌تواند واقعیت واقعی را به مثابه‌ی آنچه واقعاً هست ببیند خالص‌ترین نوع احساسات را دارد، عواطفی که ذره‌ای ابتذال به آن راه نیافته و کاملا واقعی است و به همین خاطر بیش از سایر آدم‌ها در ارتباط‌هایش دچار آسیب می‌شود. آنقدر سهمگین که او را مجبور می‌کند طوری خودش را جلوه بدهد که احساسات ندارد و بی‌توجه از کنار آدم‌ها می‌گذرد.

اما مگر می‌شود کسی که مخدر مصرف می‌کند ارتباطش با واقعیت برقرار باشد؟ قطعاً هر گونه تخدیری برای تسکین از درد واقعیت اعم از الکل و مواد مخدر یا پاسخ‌هایی که به پرسش‌های آدم‌ها در ادیان، مذاهب، نحله‌های عرفانی داده می‌شود...موجب می‌گردد ارتباط افراد با واقعیت قطع شود و در دنیای تخیلی خودشان غرق شده و با دوستان خیالی‌شان مشغول گفت و شنود باشند. اما در نظر بگیریم هاوس بعد از واقعه‌ای که برای پایش رخ می‌دهد دچار اعتیاد شده است، همچنین در دوره‌ای دوساله طی داستان مُسکن مصرف نمی‌کند! ولی اگر به زندگی‌اش توجه کنیم این مساله برای هاوس هم در برهه‌هایی رخ می‌دهد؛ این نیز یکی دیگر از نکات آموزشی این سریال است. با تمام احترامی که برای هاوس قائل هستم اما همان مشکلاتی که برای سایر افرادی که در طبقه‌بندی جزو آدم‌های معمولی‌ای تعریف می‌شوند که به مواد مخدر اعتیاد دارند به نوعی دیگر نیز برای او اتفاق می‌افتد! سخن را با یک عبارت شاید شعاری تمام کنم، عبارتی که خوب می‌دانم فاصله‌ی میان گفتن و به عمل درآوردنش چقدر سخت و دشوار است:«دلیری آن است که با واقعیتِ واقعی بدون هیچ‌گونه تخدیری مواجه شوی!». اما چه فایده‌ای دارد؟ پی بردن به راز در همین خلاصه شده است.

 

 

 بازنشر از وبلاگ قبلی‌ام، منتشر شده آنجا سال 97

 

پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)

 

«واپسین فیلسوف: من خود را چنین می‌نامم، چرا که من آخرین موجود انسانی هستم. هیچ‌کس غیر از خودم با من سخن نمی‌گوید و صدای من همچون صدای کسی که در حال مرگ است به من می‌رسد. ای صدای دوست‌داشتنی، بگذار با تو، با تو، ای واپسین نَفَسِ به‌یاد‌مانده‌ی تمامی شادمانی بشری، سخن بگویم، حتی اگر تنها یک ساعت دیگر مانده باشد. به‌سببِ تو، خویش را از تنهایی‌ام غافل می‌سازم و راه بازگشت خود به چند‌گانگی و عشق را به‌ دروغ هموار می‌کنم، زیرا که قلب من، از باور به مرگِ عشق گریزان است. او نمی‌تواند لرزه‌های یخ‌آلود تنهاترین تنهایی را تاب آورد. او مرا وادار می‌کند که سخن گویم، انگار دو نفر هستم».

 

 

برچیده از کتاب «فلسفه در عصر تراژیک یونان»

نوشته: فردریش نیچه

ترجمه: زنده یاد مجید شریف

ص 28

 

پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)

 

این مقاله دی 99

در ماهنامه «فیلم‌نگار» منتشر شده است!

*

مطالعه تطبیقی رمان و فیلمنامه

«تو این فکرم تمومش کنم»​​​​

«اقتباس به مثابه‌‌ی ارتقا»

پیام رنجبران

1

شخصیت‌ها و داستانی که زاییده‌ی خیالات یکی از شخصیت‌های همان داستان است، ماجرای آشنایی‌ست که نمونه‌های فراوانی چه در ادبیات داستانی و چه داستان‌های سینمایی دارد. ماجرای رمان «تو این فکرم تمومش کنم» نوشته‌ی «ایان رید» نویسنده‌ی جوان کانادایی هم از این قرار است:«زن جوانی که هرگز نامش فاش نمی‌شود مدام به پایان دادن رابطه‌اش با دوستش جیک فکر می‌کند. آن‌ها با هم به دیدن خانواده‌ی جیک می‌روند. بعد از این دیدار، در مسیر بازگشت گذرشان به دبیرستانی می‌افتد که آنجا سرایدار پیری تک و تنها مشغول کار است. جیک برای اینکه لیوان‌های لیمونادشان را دور بیندازد بدانجا می‌رود اما دیگر باز نمی‌گردد. زن ‌پی‌اش می‌رود و شروع به جست‌وجویی نافرجام می‌کند و در نهایت ما درمی‌یابیم که تمامی این قصه زاییده‌ی ذهن همان سرایدار است. جیک در واقع جوانیِ پیرمرد سرایدار بوده که آن دختر را شبی دیده است، به او دلباخته ولی نتوانسته با او صحبت کند و هیچ‌گاه شانس دیگری هم برای دیدار مجدد به دست نیاورده است. سرایدار که در جوانی در آزمایشگاه کار می‌کرده، می‌توانسته استاد تمام در رشته‌ی بیوشیمی شود، ولی بابت مشکلات ارتباطی‌اش با دیگران که او را دچار اضطراب و دلهره می‌کرده به مرور ‌گوشه‌گیر شده و حالا بعد از سال‌ها به دلیل تنهایی و انزوا، چنین داستانی در ذهن خود ساخته و البته نوشته است و در فرجام هم دست به خودکشی می‌زند!». داستانی که این‌بار با زاویه‌ دیدی کمتر تکرار شده و تفاوت با دیگر داستان‌هایی از این سنخ، در ابتدای امر با شخصیت‌ِ مخلوقِ ذهنی‌ آغاز و سپس در انتها از کاراکتری رونمایی می‌شود که این داستان و شخصیت‌ها حاصل تراوشات ذهن اوست. راوی اول شخص داستان، دختر بی‌نامی که به نقل داستان می‌پردازد یکی از همان شخصیت‌های زاییده‌ی ذهن نویسنده‌ی داستان، یعنی پیرمرد سرایدار است. آن دختر جزوی از ذهنیت سرایدار است، درست مثل جوانی‌اش «جیک» که او نیز همان سرایدار است. بدین‌سان دختر و جیک و سرایدار در واقع یک فرد هستند. همان‌طور که آشکار است می‌توان داستان‌های متعددی با چنین شاکله‌ای در انواع و اقسام مختلف نام برد از «باشگاه مشت‌زنی» تا «جزیره شاتر» که البته وجه تمایزشان در شکل تعریف قصه‌شان و رویکردشان بدین موضوع از مناظر مختلف روانکاوانه، فلسفی و اجتماعی است. موضوعی که همچنان جذابیت‌های فراوانی برای خوانندگان و بینندگان در خود نهفته دارد. اما در مورد این داستان، «تو این فکرم تمومش کنم» واقعیت آنکه به نظر می‌رسد نویسنده بیش از حد تحث تاثیر سایر آثار داستانی است. گویی او نسبت به هر صحنه و موقعیت یا حتی کاراکتری که در دیگر آثار تعلق خاطر داشته به نحوی آن را در داستان خود گنجانده است. بدون دلیل موجه، ایجاد بستر مناسب و بی‌آنکه آن‌ها در وجودش درونی شده باشند؛ به دیگر سخن، آن موقعیت‌ها را از آن خود کرده باشد. از این لحاظ ممکن است صورت ماجرا آزارنده باشد. اما از سوی دیگر این مسئله مخاطرات دیگری برای داستان به وجود آورده است. پایه‌های اساسی این داستان بر مبنای ابهام، معما و سپس رفته‌رفته افزایش تعلیق و هیجان استوار است یا قرار بوده چنین باشد. اما به زعم من در همان صفحه‌های نخستین، نویسنده قافیه را می‌بازد. وی نمی‌خواسته ما تا انتهای روایت دریابیم «جیک» و آن دختر در واقع یک نفر هستند، ولی قضیه چنین پیش نرفته و خیلی زود ماجرا برملا می‌شود. «طوری این را گفت انگار دقیقاً می‌دانست کمی قبل‌تر چه فکری در ذهن داشتم.»(ص 15) این عبارات بدون ایجاد بستر مناسب وارونه عمل می‌کنند و شک خواننده را بیش از نیاز برمی‌انگیزانند. شکی که از منظر من برای مبدل شدن به یقین زمان زیادی نمی‌برد و این جزو مکاشفه‌‌های داستانیِ خواننده نیست، چون لذتی به‌همراه ندارد. اساسا این داستان در نحوه‌ی توزیع و انتقال اطلاعاتش به خواننده و به‌ویژه زمان مناسب ارائه‌ی این اطلاعات دچار ضعف است. برای مثال آن تماس‌های تلفنی مرد ناشناس با دختر توسط شماره‌ی خودش که علاوه بر اینکه به‌شدت آشناست، به حدس و گمان‌ها خاتمه می‌دهد. ما حتی می‌توانیم دریابیم این دختر در کل بدین شکل وجود نداشته و در واقع توصیف‌های مربوط به او، ساخته‌ی ذهن دیگری است. ما در رمان «خداحافظ گاری کوپر» نوشته‌ی «رومن گاری» خوانده‌ایم:«بعضی وقت‌ها، معمولاً نیمه شب، شماره تلفن خودش رو می‌گیره تا مطمئن بشه که واقعاً وجود داره و مشغول دروغ گفتن به خودش نیست...هیچ‌وقت توی آینه نگاه نمی‌کنه. میگه آینه دلیل هیچ چیز نیست»(ص 102. سروش حبیبی) و حال در رمان «تو این فکرم تمومش کنم» می‌خوانیم:«خیلی عجیب بود. چرا باید دوباره تماس بگیرد؟ اما چیزی که جدی جدی غیر عادی بود، و هیچ‌‌گونه توضیحی ندارد...این بود که تماس‌ها از شماره تلفن خود من گرفته شده بود. اولش بارم نمی‌شد. کم و بیش می‌شود گفت شماره خودم را نشناختم. حسابی جا خوردم»(ص 26). یا قضیه‌ی آینه: «نمی‌خواهم به جیک بگویم که دارم از دیدن انعکاس تصویر خودم در پنجره طفره می‌روم. امروز برایم روز بدون آیینه است» (ص 11). و تکرار این تماس‌های تلفنی با شماره‌ی خود بدین وضع طی داستان و در صفحه‌های بعد که پای «گوستاو یونگ» هم به داستان باز می‌شود حتی در حد گزاره‌ای که شک‌برانگیز هم نیست اما به‌سرعت یادآورِ قضیه «آنیما و آنیموس» است که با نام این روانکاو عجین شده و مختصر اینکه جایی برای تردید در مورد یکی بودن این دو شخصیت باقی نمی‌گذارد؛ و سپس چنانچه حالا بپرسیم مخاطب این داستان کیست؟ یا چه کسی این قصه را تعریف می‌کند به شخص سومی می‌رسیم که پیدا خواهد شد و همان سرایدار است و آماده‌ی حضورش بوده‌ایم! و بدین روال کل ماجرا به نحو نامطلوبی فاش می‌شود. دیگر بگذریم از سایر نشانه‌ها و قضیه‌ی عکسِ کودکی‌ دختر در خانه‌ی جیک با مطرح شدنش بدان شکل در میانه‌ی داستان یا اینکه هر دو شخصیت ناخن‌های دست‌شان را می‌جوند! گرچه نویسنده نهایت کوشش خود را برای حفظ معماوارگی و ابهام داستان و پیچیدگی‌اش و همین‌طور سردرگم کردن خواننده و خلق فضایی وهم‌آلود انجام داده اما به طرز عجیبی در بخش‌هایی از داستانش، گویی نگران این بوده مبادا خواننده متوجه ماجرا نشود، از اینرو توضیحِ اضافه می‌دهد و حتی علامت‌گذاری با فونت‌های درشت که تعادل و توازن داستان را به هم زده است. بدین‌سان داستان به اتومبیلی می‌ماند که دو تایرش ترکیده و اینک می‌خواهد روی رینگ به حرکت خود ادامه ‌دهد. وقتی به ابهام داستان آسیب وارد می‌شود در پی‌اش معما از بین می‌رود و همچنین نگرانی و همدلی برای شخصیت‌های داستانی‌، و در نهایت تلاش نویسنده برای ایجاد تعلیق و هیجان در پایان‌بندی داستان که البته چهل پنجاه صفحه‌ای به طول می‌انجامد ثمری جز ملال ندارد. به‌ویژه وقتی تاثیرهای نابجایی از رمان «تسلی‌ناپذیر» نوشته‌ی «ایشی گورو» نیز در میان باشد. در آن رمان هم در برخی موقعیت‌ها زمان کِش می‌آید مانند هنگامی که «رایدر» شخصیت اصلی‌اش با «گوستاو» در آسانسور مشغول صحبت می‌شوند و چند صفحه‌ می‌گذرد و گویی آسانسور خیال رسیدن به طبقه‌ی مقصد ندارد؛ یا درست در بعضی بزنگاه‌ها که «ایشی گورو» به جای پرداختن به ادامه‌ی همان ماجرا، قصه‌ی حسین کرد شبستری تعریف می‌کند که البته در آن بافت داستانی بسی نشسته و بی‌اندازه گیراست. جالب اینکه خود «ایشی ‌گورو» در خلق آن داستان و لحن و فضای وهم‌آلودش تحت تاثیر «فرانتس کافکا»ست و البته کدام نویسنده‌ی نامی است که برای آفرینش چنین فضاهای وهم‌آلود و کابوس‌واری از کافکا تاثیر نگرفته باشد اما با این تفاوت که در این اتمسفر غوطه خورده و آن را متعلق به خود می‌کند. اما وقتی در لحظه‌های بحرانی اواخر داستانِ «تو این فکرم تمومش کنم»، دختر ناگهان ماجراهای دیگری تعریف می‌کند به‌راستی جالب نیست. در عین حالیکه بیشتر این خرده روایت‌ها و پیرنگ‌های فرعی‌ در سراسر داستان نیز چنگی به دل نمی‌زنند؛ چرا که در بافت داستان تنیده نشده است. پیدا کردن آن دوربین فیلمبرداری(ص 199) و تماشای فیلمی که از جیک در وانت گرفته شده تداعی‌کننده آن کاست ویدئوی فیلم «بزرگراه گمشده‌» لینچ است. اختصاص دادن چند صفحه از رمان به تکرار یک جمله فقط یادآور داستان «هاوکینگ» و «درخشش» «کوبریک» است که با آن بازیِ هولناک «جک نیکلسون» در اجرای این صحنه به نوعی به تکرارش به هر شکلی تا همیشه در داستان‌گویی پایان داده شده است. مادرِ جیک، پیرزنی که مدام لبخند می‌زند طوری که صورتش شکل خنده گرفته، تماشای یک تابلوی نقاشی در آن زیرزمین یا سرداب که نقاشی همان سرداب است آمیخته به نقش‌هایی شاید ترسناک، این‌ها هم دیگر به گمانم آنقدر از سوی مخاطب در آثار مختلف خوانده و دیده شده‌اند که آشنا هستند. اما مشکل عمده فرجام داستان است. داستانی که توسط سرایدار نوشته شده- و در کنار جسدش پیدا می‌شود- که اگر من درست فهمیده باشم اینطور به نظر می‌رسد حین خودکشی پایان آن را نوشته است! یعنی در حال خونریزی شدید با یک دست خودش را می‌کشته با دست دیگر داستان می‌نوشته؟! این به کنار! داستانی که نوشته‌ی فردی‌ست که دچار خستگی و گسیختگی روانی شده و می‌خواهد خود را خلاص کند چرا اینقدر سعی شده از منظر داستان‌گویی تکنیکال و اتوکشیده باشد؟! می‌خواهم بگویم هیچ نمایه‌ای از نوشته‌ی فردی که دچار فروپاشی روانی شده در فرم خود ندارد. این داستان در کل به ساختمانی می‌ماند که بنا شده ولی فاقد محکم‌کاریِ داخلی است.‌ اما با اینحال باید بیفزایم، با تمام این تفسیرها و به‌رغم اینکه داستان «تو این فکرم تمومش کنم» می‌توانست به جای رمان، داستان نیمه ‌بلند یا کوتاه خیلی خوبی باشد، این روایت طرح جالب توجه‌ای دارد و همچنین مابین شلوغ‌بازی‌های نویسنده‌ای که رمان اولش را نوشته، رگه‌ی تاثیرگذاری از احساس حزن در متن دیده می‌شود. اما «چارلی کافمن» که فیلمنامه‌‌های حائز اهمیتی در کارنامه‌ی خود دارد، از این رمان اقتباسی سینمایی با همین عنوان انجام داده است؛ هم در جایگاه کارگردان و هم فیلمنامه‌نویس. اینک ببینیم او با این داستان چه کرده است؟