سیناپس

گذری بر سینما و ادبیات

گذری بر سینما و ادبیات

سیناپس

رویکرد وبلاگ «سیناپس» نقد و تحلیل آثار سینمایی است، نقد و معرفی رمان و کتاب، و نگاهی بر داستان ‌کوتاه، شعر، موسیقی و نقاشی‌.


*

من به آن ‌چیزی زنده‌ام که دیگران به آن مرده: تنهایی!...

بایگانی

مطالعه تطبیقی رمان و فیلمنامه زنان کوچک 2019

«برای الهام که این رمان را دوست می‌دارد»

 

این مقاله آذر 99 در شماره 214 ماهنامه فیلم‌نگار منتشر شده!

مطالعه تطبیقی رمان و فیلمنامه «زنان کوچک»

«دیدار تازه با زنان کوچک»

پیام رنجبران

1

راز ماندگاری رمان «زنان کوچک» در چیست؟ اثری که 150 سال از زمان نگارش آن می‌گذرد، وقت انتشار طی دو هفته تمام نسخه‌های آن فروش رفت، رمان محبوب نسل‌های مختلفی بوده و پی در پی خوانده شده، تا امروز بارها مورد اقتباس قرار گرفته و همچنان سرزنده و تندرست به حیات خود ادامه می‌دهد. داستانی که هیچ اتفاق شگرفی در آن رخ نمی‌دهد، نه هیچ حادثه‌ی شگفتی و نه هیچ رخداد عجیبی که خواننده مات و مبهوت بماند. بدان معنا آنتاگونیست ندارد و حتی «عمه مارچ» ایرادگیر و بدزبان هم آنقدرها آدم بدی نیست. اما آنچه و هر چه هست تنها زندگی‌‌ست و زندگی! گردآوری لحظه‌های آن، قطعه‌های شادی‌آورش، گاه حزن‌آلود و گاه بسی غمگین‌اش، و چیدمان مرتب و درست‌شان طوری کنار هم که با وجود اینکه مخاطب این اثر نسل جوان به‌ویژه زنان و دختران است، اما قلب خوانندگان بسیاری با هر سن و سالی را مورد تفقد قرار داده و به تپش وا‌می‌دارد؛ رمان «زنان کوچک» آنقدر لحظه‌های شیرین برای‌مان می‌آفریند که ما را به واژه‌ی «مبادا» می‌رساند. مبادا این زندگی مورد آسیب قرار بگیرد، مبادا این روابط مستحکم مورد هجوم بیگانه واقع شود، مبادا فروبپاشد! مبادا و مبادا و همین مباداها موجب نگرانی و عاطفه می‌شود و گیرایی و جذابیت، آنچنان که دیگر نمی‌شود داستان را رها کرد. نیز این اهمیت و ارج و قرب و قدر زندگی و خواستن و ساختن‌اش به جهان واقعیت و زندگی واقعی خواننده هم سرایت می‌کند. خود خانم «لوئیزا می‌ آلکوت» نویسنده‌ی رمان، رمز موفقیت یک داستان را در خطاب به «جو» یکی از کارکترهای اصلی اثرش حقیقت عریان شده در آن می‌بیند. چیزی می‌باید در داستان حلول کند که تا مغز استخوان خواننده‌اش نفوذ کند. به یاد «کافکا» می‌افتیم که نوشتن را تنها آشکار کردن می‌دانست. آشکار کردن خود. آشکار کردن زندگی، همان ‌کاری که آلکوت انجام می‌دهد. او نویسنده‌ای «آری»‌ گوست! نویسنده‌ای که به زندگی آری می‌گوید؛ قدرت زندگی علیه نکبت، علیه تاریکی و انجام دادنش و به نمایش درآوردن آن. گرچه همان‌طور که عنوان کرده بنا بر سختی‌هایی که خود دیده بیشتر به مناظر شیرین زندگی توجه دارد، لیک با این‌‌حال جوانب دیگرش چون غم‌ها، دلتنگی‌ها، تنهایی‌‌اش، غیاب دیگری، از دست رفتن عزیزان، دشواری‌ها و مشکلاتش را نیز در نظر می‌آورد. بدین‌سان رابطه‌ی اثرش با زندگی برقرار می‌شود و بدین سبب، سِحر این داستان و راز ماندگاری‌اش درست به دلیل همین ارتباط و پیوند عمیقش با زندگی‌ست و انسان. و زندگی و چیستی و چگونگی رابطه‌ی انسان با آن حرف دیروز و امروز نیست، ادامه و جریان دارد و به همین خاطر هر خواننده‌ای در هر دوره‌ای سهمی برای خود در رمان «زنان کوچک» این شاهکار ادبیات کلاسیک می‌یابد. اثری که از زمان پیدایش خود، نویسندگان و اندیشه‌ورزان بسیاری به‌ویژه از نسل زنان را تحت تاثیر خود قرار داده و منبع الهام‌شان بوده و در ستایش آن لب به سخن گشود‌ه‌‌اند. از «سیمون دوبوار» که در کودکی نقش زنان کوچک را بهمراه خواهرش برای خودشان بازی می‌کرده‌اند تا «مارگارت اتوود» و «سوزان سانتاگ» که دلیل نویسندگی‌اش را وامدار «جو»ی «زنان کوچک» می‌داند، همین‌طور «سینتا اوزیک» که گفته «هزار بار این رمان را خوانده» تا غول‌های ادبی بزرگی چون «دوریس لسینگ». «زنان کوچک» بازی ظریف احساسات و عواطف انسانی است بی‌آنکه در سانتی‌مانتالیسم فرو بغلتد و حول محور مفاهیم و مضامین بسیاری می‌چرخد از جمله وفاداری، شکیبایی، معنویت، وطن‌پرستی، ازدواج، آزادی و همچنین دیگر ارکان زندگی از قبیل ثروت، عشق و بقا که توجه بدان‌ها به خصوص از منظر برانگیختن خواننده برای پیگیری ماجرا، پایه‌های اساسی یک داستان خوب نیز محسوب می‌شوند؛ گرچه در برخی فواصل که البته آن تعداد هم نیست موعظه‌های اخلاقی نویسنده کمی آزارنده می‌شود و جالب اینجاست حتی خودش هم به نوعی به خود در اینباره تذکر می‌دهد اما به هر تقدیر نمی‌خواهد در این بخش‌ها از نقش آموزگار-نویسنده خارج شود، و البته از جایی که تقریبا همه چیز در این داستان به اندازه است و او پیشتر آنقدر ما را به لذت مطالعه رسانده که این موارد نیز قابل چشم‌پوشی است و آنچنان توی ذوق نمی‌زند؛ کما اینکه این اثر در سایت‌های بزرگ کتاب‌خوانی دنیا همچنان خوانندگان و رای‌دهندگان بسیاری دارد که نشان از اقبال فراوان و علاقه‌ی مخاطبان به آن است. نیز این تعداد طرفدارن فراوان و اغلب دو آتشه،‌‌ اقتباس سینمایی‌اش را به کاری جدی مبدل می‌سازد. «زنان کوچک» سال 2019 توسط خانم «گرتا گرویگ» کارگردان آمریکایی و خالق «لیدی برد» مورد اقتباس سینمایی قرار گرفت. اقتباس از داستانی که در نهایت امر می‌خواهد به ما بگوید: چقدر زندگی، در کنار هم بودن و همدلی در آن اهمیت داشته و شاید تنها چیزی است که ما داریم.

چقدر زندگی، در کنار هم بودن و همدلی در آن اهمیت داشته و شاید تنها چیزی است که ما داریم.

2

رمان «زنان کوچک» ابتدا سال 1868 منتشر شد و از جایی که با اقبال عمومی مواجه گشت، در جلدی دیگر سال 1869 ادامه‌ای با عنوان «همسران خوب» بر آن نگاشته شد که آن هم موفقیت زیادی به دست آورد و سپس سال 1880 هر دو جلد در یک کتاب ذیل عنوان «زنان کوچک» به چاپ رسید. داستان از این قرار است:«مگ، جو، بت و ایمی چهار دختر خانواده‌ی مارچ هستند که به‌همراه مادرشان که «مارمی» صدایش می‌زنند و خدمتکار وفادارشان «هانا»ی پیر با هم زندگی می‌کنند و به‌همدیگر وابستگی شدید عاطفی دارند به‌طوری که نمی‌توانند یک ثانیه بدون هم سر کنند. زمان جنگ‌های داخلی آمریکاست و پدر خانواده در جبهه علیه جنوبی‌ها می‌جنگد. آن‌ها پیش‌تر خانواده‌ای ثروتمند بوده‌اند اما پدر به خاطر کمک به یکی از دوستان درمانده‌اش ثروتش را از دست داده است. حالا دخترها هر کدام در کنار مادر، باری از زندگی به دوش گرفته‌اند. مگ که عاشق زندگی اشرافی و تجملی است به دو بچه‌ی شیطان درس می‌دهد. جو که کرم کتاب است و عاشق نویسندگی و روحیه‌ای ماجراجو و استقلال‌طلب دارد بختش زده و ملازم عمه مارچِ تندخو شده است. بتِ مهربان، عزیزدردانه‌ی همه به موسیقی عشق می‌ورزد و در کنار هانا به کارهای منزل رسیدگی می‌کند و آنقدر خجالتی است که به زحمت از خانه درمی‌آید. ایمی کوچکترین عضو خانواده هنوز به مدرسه می‌رود و به نقاشی علاقه دارد، لغات لفظ قلم به کار می‌برد و تلفظ بیشترشان را نیز به اشتباه، اهل تفاخر و آلامد بودن است و می‌گوید:«وقتی پاپا ثروتمند بود، ما چنین و چنان می‌کردیم». در همسایگی آن‌ها آقای لارنس پیرِ ثروتمند با نوه‌اش «لاری» زندگی می‌کند. پیرمرد دختر و پسرش را از دست داده و لاری فرزند پسر اوست و حاصل ازدواجش با زنی ایتالیایی و اهل موسیقی. آقای لارنس با ازدواج پسرش با این زن مخالف بوده به همین خاطر در ابتدا از شنیدن صدای پیانو در خانه بیزار است اما بعدتر «بت» برایش خواهد نواخت و به اعتراف آقای لارنس جای دختر از دست رفته‌اش را می‌گیرد. لاری یک معلم خانگی به نام جان بروک دارد. مابین لاری و جو دوستی عمیقی فارغ از جنسیت شکل می‌گیرد و جو او را پسرم خطاب می‌کند و تا می‌توانند به سر و کله‌ی هم می‌زنند. در همین اثنا نامه‌ای از جبهه می‌رسد که پدر خانواده بیمار شده و مادر به همراه جان بروک برای پرستاری از او رهسپار می‌شوند. از این‌سو بت به خاطر رسیدگی به خانواده‌ای آلمانی و فقیر که در همان حوالی‌اند از یکی از بچه‌هایشان مخملک می‌گیرد. شرایطش بحرانی می‌شود و دیگر امیدی به زندگی‌اش نیست که مادر از راه می‌رسد. بت از این بیماری نجات پیدا می‌کند. جنگ به پایان می‌رسد و پدر به آغوش خانواده باز می‌گردد. در جلد دوم دخترها بزرگ می‌شوند. لاری به خاطر جو سعی می‌کند مردی نمونه باشد. مگ با معلم سرخانه‌ی لاری که فقیر است ازدواج می‌کند. جو که متوجه علاقه‌ی لاری به خودش شده و از این بابت ناراضی‌ است و از سوی دیگر گمان می‌کند ناخوش‌ احوالی تازه‌ای که به سراغ بت آمده بخاطر دل بستن به لاری است، از اینرو به همین بهانه دوری می‌گزیند تا این دو بهم برسند و بابت دنبال کردن نویسندگی‌اش به نیویورک می‌رود و آنجا با پرفسور فردریک باوئر آشنا می‌شود. لاری از دانشگاه فارغ‌التحصیل می‌شود و بعد از مدتی جو به خانه برمی‌گردد. لاری که در انتظار بازگشت جو بوده به او پیشنهاد ازدواج می‌دهد اما وی نمی‌پذیرد و می‌گوید که ما فقط می‌توانیم دوستان خوبی باشیم و نه همسرانی خوشبخت؛ چرا که هر دو خودرای هستیم و تندخو. پس از این ماجرا لاری برای تحمل ناکامی‌اش به اروپا و ایمی نیز به همراه عمه کارول برای پرداختن به هنر نقاشی‌اش به سفر می‌روند. در این مابین بت که بابت بیماری قبلی‌اش دیگر هیچ‌گاه توان سابق را پیدا نکرده و ناخوشی‌اش نیز به همین خاطر بوده مجدد در بستر بیماری می‌افتد. جو نهایت تلاشش را برای مراقبت و بهبود‌ بت انجام می‌دهد اما این‌بار دخترک مهربان به طرز غم‌انگیزی می‌میرد. ایمی و لاری در پاریس همدیگر را می‌بیند و همان‌جا ازدواج می‌کنند و به خانه برمی‌گردند. عمه مارچ بعد از مرگ، خانه‌ی بزرگش را برای جو به ارث می‌گذارد. پرفسور باوئر برای دیدن جو نزد خانواده‌ی مارچ می‌آید. جو که هیچ‌گاه قصد ازدواج نداشته عاقبت با باوئر ازدواج می‌کند و صاحب دو فرزند می‌شوند. و در خانه‌ی بزرگ عمه مارچ مدرسه‌ای برای پسران دایر می‌کنند». به باور بسیاری رمان «زنان کوچک» در واقع زندگی‌نامه‌ی‌ خودنوشت «می آلکوت» است که وقتی آن را با سرگذشت او مقایسه می‌کنیم تا حد زیادی راست درمی‌آید. داستانی که ردپای وقایع آن در زندگی‌اش به وضوح دیده می‌شود. از مرگ خواهرش که شاید یکی از قدرتمندترین محرک‌ها و البته دلخراش‌ترین‌شان بوده که موجب خلق این اثر شده است. داستانی که برای خواهر از دست رفته نوشته می‌شود. این است که گویی نویسنده می‌خواسته با خلق فضایی شادی‌آور در جهان داستان به رغم حضور دستانِ رباینده و چاره‌ناپذیر مرگ، محل دلگشایی برای آرامش ابدی خواهر مهیا کند. چرا که در زندگی واقعی‌‌شان با وجود اینکه پدر فردی صاحب نظر و اهل فضل بوده اما با اجرای پروژه‌های عجیب و غریب‌ مسیر خانواده‌ را مدام به فقر و فروپاشی نزدیک می‌کرده به گونه‌ای که بیشتر زحمات و دشواری‌های زندگی تنها بر دوش مادر می‌افتاده و درست به همین خاطر «آلکوت» نسبت به کلیشه‌های مرسوم جامعه در مورد ازدواج و حقوق زنان واکنش نشان می‌دهد. «آلکوت» که از بانیان جنبش‌های حقوق زنان بوده و تلاش‌هایش در جهت به دست آوردن حق رای برای زنان در تاریخ آمریکا به یادگار مانده است، حجم عظیمی از شخصیت واقعی‌ خود را در وجود شورانگیز و عاصیِ کارکتر داستانی‌اش «جو» به ودیعه می‌نهد، یعنی در واقع تا جایی که شرایط جامعه‌ی آن وقت و مناسباتش بدو اجازه چنین کاری را می‌داده است! اما دیگری غیاب پدر در داستان «آلکوت» است، فقدانی که بر تمامی جلد نخست اثر سایه می‌افکند و حاکی از روابط سرد نویسنده با پدر در زندگی واقعی‌اش بوده است، گرچه آنچه در داستان به دیده می‌آید عشق عمیقی است که جریان دارد اما هرگز در زندگی واقعی به کلمه درنیامده است. پدری که هم هست و هم نیست و گویی این رابطه و زبان ابرازش همیشه در پرده‌ای از مه ناپیدا می‌ماند، به طوری که در جلد دوم پدر فقط چهار بار حضور کوتاه دارد و صاحب دو سه خط دیالوگ است! اما به هر تقدیر آنچه در نهایت آلکوت از تمامی این‌ها به دست می‌دهد داستانی‌ست حاوی بار کاملا آموزشی و کارآمد و در جهت مراعات انسان و گسترش انسانیت. نویسنده‌ای که رنج را به شادی مبدل کرده و مرگ را به سرود زندگی؛ با تمام این حرف‌ها اینک شاید بیراه نباشد اگر بگوییم هر اقتباسی از این اثر به گونه‌ای، اقتباسی است از یک اقتباس!

3

شاید اگر «لوئیزا می آلکوت» امروز می‌خواست اثری برای ساخت در رسانه‌های تصویری بنویسد آنچه می‌نوشت دقیقا همین باشد که در رمان «زنان کوچک» به رشته‌ تحریر درآمده است. داستانی که گویی از همان بادی امر بدین منظور نوشته شده، از بس تمام موقعیت‌های آن به صورت تصویری پیش می‌رود، به نوعی اصلا همان اصل «نشان بده، نگو»ی فیلم‌نویسی است؛ کمتر جایی از رمان راوی دانای کل‌ آن برخلاف آثار بزرگ آن سده، وارد ذهنیت کارکترهای خود می‌شود و به قولی از آن دریچه به شرح پیچیدگی‌های روانی یا افکار کارکتر مورد نظرش می‌پردازد و جالب اینجاست حتی درونیات شخصیت‌های داستانی‌اش را توسط رفتارها و تعاملات‌‌ و گفت‌وگوهای کارا با دیگر شخصیت‌های داستان عیان می‌سازد. از این‌رو ما با حجم کثیری از تصاویر روایی مواجه‌اییم که برای روایت در رسانه‌ی تصویری قطار شده‌اند. اما برای روایت در سینما با توجه به محدودیت زمانیِ‌ نمایش، مشکل عمده همین حجم انبوه تصاویر است و قصه‌ی طولانیِ رمانی 760 صفحه‌ای؛ اینجاست که پای اقتباس‌گر به مثابه‌ی قاضی دیوان عالی می‌بایست به ماجرا باز ‌شود یعنی فردی که به دنبال «اجرای روح قانون است و نه اطاعت بی‌چون و چرا از کلمات قانون». اقتباس‌گری که یادش باشد هیچ دینی به منبع اولیه‌ی اقتباس بر عهده‌اش نیست جز وفادار ماندن به جان و روح و جوهر آن منبع و تا حد امکان حفظ حالت دست‌نخوردگی داستان- گرچه همین هم جای بحث دارد- لیک آنچه در نهایت درباره‌ی کارش مورد قضاوت قرار می‌گیرد فیلمنامه‌ای است که روی پاهای خود استوار شده، از این‌رو باید به شیوه‌ی کیمیاگرانه‌ای دست به عملِ تقطیری اقتباس بزند، چکیده چیزی به مانند گونه‌ای سرایش شعر! و بدین منظور در جهت بهبود و ضرباهنگ و طراوت اثرش، دستش برای هر رفتاری باز است از جمله جرح و تعدیل، دستکاری داستان اصلی، تغییر زمان و مکان، کاستن و افزودن عناصر داستانی، یا حتی در راستای وضوح بخشیدن و جهت‌دار کردن داستانِ نخستین، اعمال نظرگاه و خوانش شخصی خود. مختصر اینکه قضاوت نهایی درست بر اساس همین نحوه‌ی انتخاب‌های سنجیده و مناسب و پیوندشان در فیلمنامه انجام می‌گیرد. اما از ترفند‌های جالب‌ توجه‌ای که خانم «گرتا گرویگ» به کار برده که علاوه بر کارگردان، فیلم‌نویس «زنان کوچک» نیز هست، شروعی جالب توسط شکستن سیر خطی روایتِ اصلی بوده است. بدین منظور او فیلمش را از جلد دوم رمان و تقریبا میانه‌‌اش آغاز کرده است، یعنی جایی که «جو» برای انتشار داستانش به دفتر مجله‌ای می‌رود و معرفی او و سپس سراغ ایمی در پاریس رفته و آنجا لاری و عمه مارچ(که شخصیتش با عمه کارول تلفیق شده) را نیز می‌بینیم و بعد صحنه‌ای از مگ که حالا با جان بروک ازدواج کرده است، بعد هم بت که مشغول نواختن پیانوست. شروعی با ضرباهنگی تند، درست به سرعت صفحه‌ی نخست رمان در معرفی شخصیت‌های اصلی داستانش؛ آنگاه فیلم‌نویس به هفت سال پیش و جلد اول فلش‌بک می‌زند که البته در رمان سه سال گذشته است. استفاده از کاربردی‌ترین نوع فلش‌بک‌ها، یعنی قاب گرفتن و محاصره‌ی فلش‌بک توسط روایت زمان حال و پیشروی به سوی فرجام داستان. اما این تمهید یعنی شروع در زمان حال و سپس بازگشت به گذشته و روایت آن و بعد پیشروی هر دو داستان به صورت موازی در کنار هم و گشت و گذار میان این دو زمان، و در نهایت حل و فصل نهایی در زمان حال، خصایصی در این فیلم به وجود آورده است. علاوه بر آشنا‌زدایی از نحوه‌ی روایت اصلی رمان و همین‌طور اقتباس‌های پیشین، افزایش تلاطم در داستان، جریان متناوب احساسات مابین حزن و شادی در قضیه‌ی مرگ بتی، اما به باور من و از همه مهم‌تر افزودن عنصر «پیش‌داستان» به آن است. یعنی در واقع داستان گذشته، داستانی که در هفت سال پیش آغاز می‌شود، به عنوان «پیش‌داستان» کارکتر‌های فیلم در زمان حال شروع به کار می‌کند. رویهمرفته گزاف نیست اگر بگوییم سینمای آمریکا، سینمای «پیش‌داستان» است. همیشه کارکترهایی هستند با گذشته‌ای که اتفاقی در آن رخ داده و به جراحات تلخی منجر شده است؛ اساسا آدمی برآمده از گذشته خویش است. برآیند سرگذشتی که از سر گذرانده است. حوادث و رویدادهایی که در گذشته برای او رخ داده و بر زندگی امروزش تاثیر می‌گذارد. اما مابین این رخدادها، حوادث تلخی وجود دارد که از گذشته‌ی او به آینده‌اش می‌آیند؛ آوار می‌‌شوند در لحظه‌های امروزش. جراحات دردناکی که خاطرش را خراشیده‌اند و تا همیشه در برش می‌گیرند، حتی اگر گمان برد آن‌ها را فراموش کرده اما همچنان حاضرند و بر ضمیر ناخودآگاهش سیطره دارند؛ این جراحات تلخ کلید درک رفتارهای امروز او هستند. و شخصیت‌های داستانی سینمای آمریکا در تلاش برای غلبه کردن بر این گذشته، عبور از موانع و سختی‌ها و علی‌الخصوص کنار آمدن با آن جراحات تلخ، به نوعی همان چیرگی بر خو‌یش‌اند. اینک جدای از بار آموزشی و انگیزه‌بخشی برای زندگی فردی، کلید درک شخصیت‌های داستان و همدلی با آن‌ها بیش از همه در گروی وجود همین «پیش‌داستان» و «خاطرات تلخی» است که آن‌ها یدک می‌کشند و در صورت فقدان‌شان نه شخصیتی ساخته می‌شود و نه داستانی. جراحات تلخی که شخصیت داستان طی سیر تطور خویش می‌باید با آن‌ها مواجه شده و برشان چیره شود، ورنه هیچ‌گاه نمی‌تواند به زندگی متعادل بازگردد. این سیر تحول شخصیت است و تنها راه نجاتش چه در دنیای داستان و چه در دنیای واقعی. حال شاید درست که در روایت گذشته و به ویژه‌ برای کارکتر «جو» اتفاق آنچنانی بدان معنای مهلک «جراحت تلخ» رخ نداده یا با تاخیر به زمان حال منتقل شده و به شکل دیگری درمی‌آید، اما این «پیش‌داستان» ما را به درک او و سیر تحول شخصیتی‌ و عاطفی‌اش نزدیک می‌کند، چرا که «اقتباس‌گر» از یک فرمول حائز اهمیت دیگر در جهت اقتباسش بهره برده یعنی تمایل بیشتر و البته نامحسوس‌تر ایشان بر پرسپکتیو یک شخصیت اصلی، با وجود سایر شخصیت‌ها و ازدحام‌شان و البته سعی بر توجه بدان‌ها؛ ولی فیلم‌نویس در این مسیر تا چه اندازه موفق بوده است؟

4

خوانش خانم اقتباس‌گر «گرتا گرویگ» از شخصیت «جو» خوانشی به‌‌راستی و در معنای صحیح کلمه زنانه بوده است، یعنی در عین حالیکه این کارکتر در رمان ظرفیت فراوانی برای درک اشتباه از خود دارد، مبنی بر اینکه قدرت و توانمندی زن را در شباهتش به مرد ببینند، از جمله رفتار پسرانه‌اش یا لباس ملوانی پوشیدنش(ص234جلد یک) حتی خود «جو» می‌گوید:«ممکن است ظاهرا دارای مغز و افکار مردانه به نظر بیایم ولی...»(ص 303 جلد دوم) «جو» در کنار چنین ویژگی‌هایی سرشار از نیروی تاثیرگذاری و تغییر دیگری است و همچنین شور آفرینندگی که بیشتر این مورد از دیدگان فیلم‌نویس دور نمانده است. اساسا در این رمان تمامی شخصیت‌های اصلی زن داستان، نمایش گوشه‌هایی از پرتره‌ی کهن‌الگویی زن به مثابه‌ی قدرت، به مثابه‌ی نیروی والای طبیعت، به مثابه‌ی آفریننده‌اند، که چنانچه کنار هم بگذاریم‌‌شان نمایی از این پرتره در اختیارمان می‌گذارند. برای مثال «مارمی» مادر خانواده قدرت مدیریت، «بت» که حتی برای مراقبت از عروسک‌های مصدومی که از خواهرانش به او رسیده بیمارستانی تدارک دیده، باز هم اوج قدرت همدلی که تنها تا بدین حد شاید فقط از عهده‌ی زن برمی‌آید، نیروی اغواگرانه‌ی ایمی، صمیمت و پذیرش دیگری و توجه به خانواده‌ی مگ؛ اما با وجود این خوانش تندرست زنانه و توجه به زنانگی در سراسر فیلم، و به همان‌سان «جو»ی این اثر که با بازی شایسته‌ی «سورشا رونان» شخصیتی دوست‌داشتنی است ولی از منظر من صورت رنگ‌پریده‌ و تقلیل‌یافته‌ای از «جو»ی رمان است چون خبری آنسان که بایست از این واژه در او یافت نمی‌شود:«عصیان». «جو»ی رمان شخصیتی عصیان‌نگر است که شاید بد نمی‌بود اگر فیلم‌نویس بدین وجه شخصیتی‌اش توجه بیشتری نشان می‌داد؛(یا شور شعوری دیونوسوسی این شخصیت را بیش از این می‌افزود تا اثرش جان دیگری بگیرد)‌ گرچه در خودِ رمان «آلکوت» می‌گوید «جو یک قهرمان نیست» و گویا فیلم‌نویس همین عبارت را الگوی خود قرار داده، اما به رغم عنایت بیشترش به این شخصیت و کار گرفتن از ترفندها و کاشت‌هایی برای همدلی بیشتر مخاطب با او، مثلا آن صحنه‌ی وعده‌‌ی «عمه مارچ» به «جو» درباره‌ی سفر به اروپا در رمان وجود ندارد، یا آن نامه‌ای که در اواخر فیلم برای «لاری» می‌نویسد و خود تعلیقی آفریده لیکن این «جو»، با آنی که هست تفاوت زیادی دارد. «جو»یی که قدرت تکثیر شدن و زایایی در دیگران دارد و مهم‌تر اینکه دختری عادی‌ست، یعنی صدها می‌توانند همانندش باشند کما اینکه بوده‌اند؛ «جو یک قهرمان نبود، بلکه فقط یک دختر عادی و در حال مبارزه بود مثل صدها دختر دیگر و بنا به طبیعت خود رفتار می‌کرد»(ص 233 جلد دوم). اما برای جست‌وجوی دلایلی که موجب شده «جو» به آن شخصیت فراموش‌ناشدنی مبدل نشود، قاعدتا می‌باید نگاهی به سایر بخش‌های فیلمنامه داشته باشیم و تعاملات او با دیگر شخصیت‌های داستانی. نخستین آن‌ها «لاری» است با بازی ناجور «تیموتی والاش»؛ معتقدم بازیگران در نقش‌های کلیدی یک اقتباس ادبی اهمیت بسزایی دارند وقتی به هیئت واقعی آن شخصیت ادبی درمی‌آیند و باعث می‌‌شوند تماشاگر یکباره با خود بگوید «این خودشه»، ناخودآگاه فیلمنامه هم نیمی از مسیر موفقیت را پیموده اما «والاش» بازیگری‌ست که انگار هنوز از وجود خود باخبر نیست و آن رگه‌ی نچسب و بی‌‌حسی‌اش در این فیلم آسیب عجیبی به شخصیت «لاری» وارد می‌کند. «لاریِ» رمان کارکتری است که در عین سرکشی و دیوانه‌بازی‌هایش اما فردی محترم، مغرور، فداکار، موقر و قابل اتکاست که حتی خود را «بخاطر دیگران به آب و آتش می‌زند»(ص.5.ج.دو). عضوی از خانواده‌ی «مارچ‌«هاست و با تمام وجود به این تعهد وفادار است. اما چنانچه از سوی دیگر بنگریم شاید «والاش» انتخاب بدی هم نبوده، از این منظر که بی‌ثباتی شخصیتی که در چهره‌ و رفتارش چیره است موجب میان‌بری شود تا تغییر موضع‌ سریعش از عشق «جو» به «ایمی» قابل پذیرش‌تر باشد. آنچه در فیلمنامه نیک شکل نگرفته بدین صورت جبران شود که البته بعید است؛ در رمان «لاری» بابت «پنهان کردن قلب شکسته و خاموش کردن شعله‌‌ی رنج خود» ازبرای ناکامی‌ عشقی‌اش مرارت می‌کشد(ص.221.ج.دو). اما به گمانم حضور «والاش» در این فیلم توجیه اقتصادی دارد چرا که تین‌ایجرهای بسیاری بدو علاقه‌مند‌ند که حالا مساله قابل درک می‌شود چرا که رویهمرفته این انتخاب به سودآوری فراوان فیلم ختم شده است. اما از مشکلات اساسی فیلم بنا بر آنچه رفت که شاید دلیل اصلی آسیب وارد شدن به شخصیت «جو» نیز باشد نیمه‌ی نخستین آن است. اقتباس به معنای رونویسی، جابجایی صرف یا قطار کردن تصاویری پشت سر هم از منبع نیست و در نهایت هدف از اقتباس ادبی هیچ تفاوتی با دیگر صور هنری ندارد، یعنی تاثیرگذاری بر مخاطب از طریق برانگیختن احساسات و عواطف‌اش. همان خرد حسی شده و حس خردمندانه‌ای که موجب تاثیر بر عواطف و شعور می‌شود. روشن اینکه فیلم به هیچ وجه تا قبل از بیماری «بت» موفقیتی در پیوند شکیل روابط و انتقال حس در خود ندارد، به گونه‌ای که اگر تماشاگری رمان را نخوانده باشد یا از طرفدارانش نباشد شاید در همان نیمه‌ی نخست عطای تماشای آن را به لقایش ببخشاید. آنچه در این نیمه‌ به دست آمده تصاویر پراکنده‌ای است که به‌سرعت از جایی به جای دیگر می‌پرد و گویی فقط با عجله به سوی شخصیت «جو» با جذابیت‌های نهفته‌اش یا پایان‌بندی به‌راستی زیبای فیلم می‌دود؛ یعنی ایده‌ی جالبی که فیلم‌نویس برای فرجام به ذهنش رسیده و به نوعی ادای دینی است به نویسنده‌ی اصلی اثر یعنی خانم «آلکوت». غافل از این‌که جذابیت و تاثیرگذاری شخصیت «جو» و دیگر شخصیت‌ها و در کل تمامیت داستان در گروی پرداخت دقیق همه‌ی روابط مطرح شده در اثر و توجه کارآمد بدان‌هاست. نیمه‌ی‌ نخست فیلم چه روایت گذشته و چه اکنون، فقط حکم همان پیش‌داستان و ارائه‌ی اطلاعات درباره‌ی کارکترها به خود می‌گیرد و در این نقش به کار می‌آید، به خاطر همین فیلم تازه‌ در نیمه‌ی دومش راه می‌افتد و مخاطب را همراه می‌سازد، ولی زمانی که بدین واسطه از دست می‌رود علاوه بر فقدان حس لازم بسیار زیاد بوده و خود شامل بخش عمده و طولانی از داستان فیلم است. گرچه نباید فراموش کنیم حربه‌های جالبی که اقتباس‌گر در این اثر به کار برده از جمله ساخت یک «آنتاگونیستِ» نهانی از «ایمی» با بازی برجسته‌ی «فلورنس پیو» در تقابل با «جو». در واقع در رمان، ما آنتاگونیست فردی بدان معنا نداریم و آنچه خانواده بیشتر با آن درگیر است مسائل مالی‌ست و فقدان حضور پدر؛ اما فیلم‌نویس با توجه به این موضوع از این کارکتر یک «آنتاگونیست-متحد» ساخته که در بخش‌هایی خود موجب ایجاد فضایی برای رقابت و تنش در فیلم می‌شود. ولیکن در این هنگام صحنه‌های تاثیرگذار دیگری نیز از دست رفته که به حساب کردن بیش از اندازه‌ی فیلم‌نویس به پیش‌آگاهی تماشاگر از قصه نیز برمی‌گردد، برای مثال سفر «مگ» و صحنه‌ی مهمانی و مواجهه‌ی لاری با او که آن تاثیر ویژه را در فیلم ندارد در صورتی که در رمان این‌طور نیست. نیز از جمله معدود‌ تنش‌های حسابی در رمان که نحوه‌ی ورود «جو» به خانه‌ی لارنس‌هاست و برخوردش با پدربزرگ لاری که برای چند لحظه نفس را در سینه حبس می‌کند. که در فیلم ابتدا ایمی وارد خانه‌ی لارنس‌ها می‌شود و همان‌طور که بعد می‌بینیم همه چیز کاملا عادی برگزار و ضرب صحنه گرفته می‌شود. اما باز هم از نقاط موثر فیلم‌نامه نحوه‌ی برخورد ناشر در دفتر مجله با «جو» است و دیالوگ‌هایی که افزوده شده مبنی بر اینکه قبول داستانت وابسته به این است که شخصیت دخترش در پایان بمیرد یا ازدواج کند. که این به اضافه‌ی پایان‌بندی فیلم که «جو» به تماشای مراحل چاپ کتاب «زنان کوچک» ایستاده و برای چند لحظه این حس به آدمی دست می‌دهد که شاید تمام آنچه دیدیم و قضیه‌ی ازدواجش با باوئر هم در همان رمان داخل فیلم نوشته شده بوده، در حالیکه چنین نیست و این صحنه‌ تنها همان ارجاع فیلم‌نویس به زندگی واقعی و یادی از خانم «آلکوت» است، چرا که او بر خلاف «جو»ی دنیای داستانی‌اش هیچ‌گاه ازدواج نکرد؛ گویی می‌خواهد بگوید که ازدواج «جو» در داستان هم شاید نتیجه‌ی چیزی جز انعکاس همان فشار هنجارهای جامعه و دفتر نشر بر نویسنده نبوده باشد.

اما به باور من لابه‌لای دیالوگ‌هایی که مابین «جو» و «ناشرِ» داستانش در برخورد نخست برقرار می‌شود مبنی بر تمرکز بیشتر اولی بر وجه اخلاقیات و دومی بر بُعد سرگرمی داستان و در رمانی که سال 1868 نگاشته شده هم موجود است، رویهمرفته تلفیق این دو گارد به داستان‌گویی و سینمای امروز آمریکا ختم شده که با تمام نقدهای وارد بدان، توان فراوانی در قصه‌گویی جذاب دارد و در نهایت امر گاه بار آموزشی و اخلاقی فیلم‌های تولید شده‌ی بسیاری را در سال به عهده می‌گیرد. اخلاق به مثابه‌ی انگیزه‌ و شهامت بیشتر و چگونگی مواجهه با خود و زندگیِ واقعی و آنچه به حال آن مفید و موثر می‌افتد؛ به‌ویژه در همین ژانرهای بلوغ و آموزش جوانانی که تازه پای به عرصه‌ی زندگی واقعی نهاده‌اند. در پایان اشاره‌ می‌کنم به شخصیت «بتِ» مهربان در رمان که به زعم من از فراموش‌ناشدنی‌ترین و همدلی‌برانگیزترین شخصیت‌های داستانی‌ ادبیات‌های بزرگ است. کارکتری که مورد بی‌مهری قرار گرفته و پرتویی آنچنان که باید از او بر فیلم تابیده نمی‌شود. شاید به‌راستی می‌شد بنا به پتاسیل بالای این شخصیت و این‌که از پایه‌های اساسی انتقال احساسات و عواطف در رمان است، با رویکرد نوتر اینبار تمامی این فیلم از دریچه‌ی نگاه «بت» و تمرکز بر شخصیت او تعریف شده و به نمایش درمی‌آمد. می‌خواهم بگویم همچنان مطالعه‌ی رمان «زنان کوچک» بر فیلمش پیشی می‌گیرد و البته آنچه بعید نیست باز هم در آینده‌ای نه چندان دور، تماشاگران توسط اقتباس دیگری و خوانش‌های ‌نوین‌تری با این اثر ماندگار دیدار تازه خواهند کرد.

 

پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)

نظرات  (۱)

اقای رنجبران واقعا ممنونم

به شدت از خوندن این نقد از این رمان لذت بردم.

ممنون که انقدر دقیق نقد کردید با تمام جزئیات.

 

پاسخ:
زنده باشی،  بیکران درود بر شما. لطف دارید.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی