سیناپس

گذری بر سینما و ادبیات

گذری بر سینما و ادبیات

سیناپس

رویکرد وبلاگ «سیناپس» نقد و تحلیل آثار سینمایی است، نقد و معرفی رمان و کتاب، و نگاهی بر داستان ‌کوتاه، شعر، موسیقی و نقاشی‌.


*

من به آن ‌چیزی زنده‌ام که دیگران به آن مرده: تنهایی!...

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفر درونی» ثبت شده است

آیا رازها ما را می‌کشند یا زنده نگه می‌دارند؟

جایی خوانده بودم آدم‌ها به‌اندازۀ رازهای‌شان بیمارند. به گمانم چند سالی به آن باور داشتم، اما امروز فکر می‌کنم مسئله ظرفیت است، نه بیماری. آدم‌ها می‌توانند رازهای خودشان را داشته باشند، مشروط بر آن‌که اتاق‌های خلوتی در ذهن‌شان بسازند؛ اتاق‌هایی با پنجره‌های بسته، اما هوایی کافی برای نفس کشیدن. جایی که رازها نه زخم بزنند، نه فراموش شوند؛ هرازگاهی به آن‌ها سر می‌زنند، دقایقی در حضورشان می‌نشینند و بعد می‌روند دنبال زندگی‌شان.

جایی که روز زاده می‌شود: آیین صبحگاهی

 

عادت کرده‌ام به یک‌جور مراسم و آیین صبحگاهی برای آغاز روز.

صبح‌ها وقتی بیدار می‌شوم، گنگ و گیج و مبهوتم؛ حتی تصور گذراندن یک روز دیگر برایم عجیب است. نه این‌که از زندگی نفرتی داشته باشم، اما همه‌چیز سخت و دشوار به نظر می‌رسد. بااین‌همه، باید از جا برخاست و ادامه داد.

برای همین، وقتی چشم‌هایم باز می‌شود، سعی می‌کنم در آن لحظه‌ها به موضوع خاصی فکر نکنم. راستش را بخواهید، اصلاً نمی‌توانم این کار را بکنم، چون در آن دقایق، تمام موضوعات احمقانه به نظر می‌رسند. اما پس از گشتی در دنیای خبرها، به آشپزخانه می‌روم. هنوز هیچ کاری نکرده‌ام که اول، یک نخ سیگار روشن می‌کنم، روی صندلی می‌نشینم و نگاهم را در اطراف می‌گردانم. انگار سعی می‌کنم بفهمم اصلاً ماجرا چیست. اغلب سؤالاتی که در آن لحظه به ذهنم می‌رسد، بنیادی‌اند: اینجا کجاست؟ من کیستم؟ چه باید کرد؟ انسان چه‌جور موجودی است؟

بعد، سیگار دوم را روشن می‌کنم؛ حالا دیگر کمی بیشتر خودم را پیدا کرده‌ام. قهوه‌جوش را می‌آورم و یک فنجان قهوه درست می‌کنم؛ در واقع، تنها فنجان قهوه‌ام در طول روز ـ اگر اتفاق خاصی نیفتد.

پس از آن، سیگار سوم روشن می‌شود و گاهی به بخاری که از روی فنجان بلند می‌شود، نگاه می‌کنم. دود سیگار و بخار قهوه اندکی سرحالم می‌آورند. یکی‌دو جرعه می‌نوشم و معمولاً همان وقت‌هاست که تصمیم می‌گیرم روز را ادامه بدهم و سیگار بعدی را روشن می‌کنم؛ یعنی سیگار عذاب وجدان!

هرطور حساب می‌کنم، چند نخ سیگار برای شروع روز، اشتباه محض است. اصلاً سیگار کشیدن، بدترین کاری است که آدم می‌تواند با خودش بکند. این‌ها را به خودم می‌گویم و تصمیم می‌گیرم فردا، هرطور شده، از تعدادشان کم کنم.

و بعد، ناگهان می‌بینم روز آغاز شده است ـ خیلی ناگهانی. سررشتۀ یک فکر به فکری دیگر گره می‌خورد، چیزی در ذهنم شکل می‌گیرد و زندگی شروع می‌شود.

امروز با خودم می‌گفتم آدم باید همیشه ذهنش درگیر کاری باشد؛ اگر آن کار خلاقانه باشد، چه بهتر. کار کردن می‌تواند جای بسیاری از بیهودگی‌ها، افسردگی‌ها و افکار ناجور را بگیرد. بعد گفتم این حرف‌ها حالا برایت منطقی به نظر می‌رسد، وگرنه چند سال پیش اگر کسی چنین چیزی می‌گفت، احتمالاً با او سرشاخ می‌شدی! این عبور زمان و گذر از بسیاری رویدادها در زندگی است که تحملت را برای شنیدن چنین حرف‌هایی بالا برده؛ برای ایجاد عادت‌های تازه.

مثلاً همین یکی‌دو روز گذشته، تصمیم گرفته‌ام شب‌ها زودتر بخوابم تا صبح‌ها هم زودتر بیدار شوم. این‌طور، یک روز کامل را در اختیار داری؛ حتی گاهی پیش از آن‌که ظهر شود، بسیاری از کارهایت را انجام داده‌ای...

خب، دیگر بهتر است به‌جای وبلاگ‌نویسی بروم سراغ کارم؛ آیین صبحگاهی‌ام تمام شده است. لحظه‌هایی که گاه احساس می‌کنم زندگی، از لابه‌لای هزار جور مانع، خودش را بی‌پیرایه و تمیز نشان می‌دهد. لحظه‌هایی که گویی او را بهتر درک می‌کنم.

آینه‌ای که حقیقت را فاش می‌کند

آینه را برداشته‌ام و خودم را وادار به بازبینی می‌کنم. غرق شدن در مسائل دیگران، اغلب راهی برای گریز از خودمان است. در حقیقت، ما در حال فرار از خویش‌ایم. شاید به همین دلیل است که بعضی‌ها از خودشان عکس نمی‌گیرند یا فیلمی ضبط نمی‌کنند _ هراسی از نگریستن به خود، از مواجهه‌ای ناگزیر. لحظه‌ای که ناگهان با خودت روبه‌رو می‌شوی؛ همان کسی که سال‌ها از او گریخته‌ای. یا شاید هم کسی که تا توانسته‌ای به او جفا کرده‌ای. هرچه سختی و مشقت بوده، بر سرش آوار کرده‌ای، و حالا که او را، خسته و از رمق‌افتاده، می‌بینی، احساسی گنگ و نامفهوم سراپایت را فرامی‌گیرد. انگار تمامی گذشته، تمامی خاطرات، ناگهان در یک لحظه فشرده می‌شوند و به تو هجوم می‌آورند.

چه گذشته است! چه زود گذشته است! و به همان سرعت نیز خواهد گذشت...

باید دست به کار شد. باید خودت را دوباره احضار کنی. باید بار دیگر به خودت بنگری. سرانجام، ناچاریم به چشمان ترس‌های‌مان زل بزنیم _ طلبکارانه. چراکه به‌خوبی دریافته‌ایم این ترس‌ها، عامل اصلی نرسیدن‌هاست.

 

 

آن‌سوی خاطرات: نگاهی که تاب ماندن ندارد

برخی خاطرات به گودال‌های عمیقی می‌مانند که پیش از رسیدن، باید از روی‌ آن‌ها پرید. رنج‌آورند، و شاید بتوانی برای چند لحظه به آن‌ها خیره شوی، اما تاب ماندن در برابرشان را نداری. چیزی برای دیدن هست، اما توانی برای دیدنش نیست. خاطراتی که شاید حتی در لحظۀ وقوع‌شان مصیب‌بار به نظر نمی‌آمده‌اند، اما چنان ردی بر تو گذاشته‌اند که یادآوری‌شان لرزه بر تنت می‌اندازد.

آیا می‌توانی این اتفاقات را به آنچه می‌خواستی تبدیل کنی؟ نیچه باور دارد که برای آری‌گویی به زندگی باید از همین سد سخت عبور کرد. باید آنچه رخ داده را درونی ساخت و به چیزی تبدیل کرد که گویی خود خواسته‌ایم. تنها آن‌گاه است که می‌توان بی‌‌پشیمانی، باقی زندگی را به میل خود پیش برد.

اما این‌ حرف‌ها فقط روی کاغذ شدنی به نظر می‌رسد. در واقعیت، مسئله شکل دیگری است. وقتی حتی سایه‌ای از یک خاطره قدیمی تنت را می‌لرزاند، چطور می‌توانی بگویی: «این همان چیزی بود که خودم می‌خواستم؟» چنین پذیرشی، نیرویی درونی و فوق‌العاده می‌طلبد که گویی فقط می‌تواند ذاتی باشد. نیچه می‌گوید برای این عبور باید دلیر بود، اما آیا این دلیری را می‌توان در خود پروراند، یا تنها برخی از ما با آن زاده شده‌ایم؟

 

سفر درونی و افسوس برای چیزهای ازدست‌رفته

سفرهای درونی خیلی بیشتر از سفرهای بیرونی زمان می‌برد. آقای «فیلیس گات» دور دنیا را در هشتاد روز گشت اما سفرهای درونی می‌تواند سال‌ها به طول انجامد و هنوز هم هیچ‌جا را ندیده باشی. از یک جایی به‌ بعد هم دیگر ارتباطت با جامعۀ بیرون قطع می‌شود. تو در جهان دیگری زندگی می‌کنی و آن‌ها در جهان دیگری و البته که تو هم صرفاً از سر سرخوشی دست به سفر درونی نزده‌ای. ضرورت موجب شده که در این مسیر وارد بشوی. جز این مگر زندگی‌ات را از سر راه پیدا کرده‌ای صرف این چرندیات بکنی؟ حداقل از جایی به‌بعد به‌راستی ضرورتِ ادامه حیاتت در گروی رسیدگی به پرسش‌ها و مشکلات درونی خودت بوده است. باید پاسخی برای‌شان پیدا می‌کرده‌ای وگرنه سرنوشت اندوهگین، دردناک و مشمئزی در انتظارت بوده. اینجاست که قهرمان داستان می‌باید رخت رزم به تن کند. می‌باید در عمیق‌ترین دهلیزهای روانش دست به اکتشاف بزند. باید ببیند در مغزش چه خبر است تا بتواند به خودش کمک کند و این آغاز سفری طولانی است. در این مسیر چه و چه‌ها که نمی‌بیند. لحظه‌های عجیب، شگفت و گاه دهشتناکی است وقتی خودت تنهایی دوره بیفتی برای سؤال‌ها و مشکلاتت پاسخ پیدا بکنی. چون از جایی به‌بعد وقتی تو می‌گویی الان شب است دیگران می‌گویند نه روز است و این آغاز جدال هولناکی است و البته بعد به مرور یاد می‌گیری که باید دوری کنی از سایر آدم‌ها تا بتوانی زنده بمانی و...

بااین‌همه قهرمان داستان از این سفر برمی‌گردد ولی دیگر هیچ‌گاه همچون گذشته نمی‌تواند به جهان پیرامونش نگاه کند. ذات این سفرها دگرگونی است. بی‌گمان او آسیب‌های فراوانی در این مسیر دیده است؛ مثلاً چون ذهن، خودش دنبال مشکل خودش می‌گردد دچار سرگیجه می‌شود و برای تفریح بخشی از حافظه‌ات را می‌بلعد، ازجمله برای شوخی زبان‌هایی که بلدی و بعد آن‌ها را به دست فراموشی می‌سپارد، جوری که به هیچ شکلی قابل بازیافت نیست. زبان خودت هم به‌مرور یادت می‌رود و زمان می‌برد تا برگردد. آن‌هم دست‌وپا شکسته، آن‌هم گنگ تا ابد برای همه...

چه می‌خواستم بگویم. خیلی چیزها از دست‌ رفته است، دقیق که نگاه می‌کنم گاه افسوس می‌خورم، گاه دلتنگی‌ست و گاه حزنی شبیه به تماشای دریایی که جاشویی را بلعیده؛ ولی مگر کار دیگری از دستم برمی‌آمده؟... .