سیناپس

گذری بر سینما و ادبیات

گذری بر سینما و ادبیات

سیناپس

رویکرد وبلاگ «سیناپس» نقد و تحلیل آثار سینمایی است، نقد و معرفی رمان و کتاب، و نگاهی بر داستان ‌کوتاه، شعر، موسیقی و نقاشی‌.


*

من به آن ‌چیزی زنده‌ام که دیگران به آن مرده: تنهایی!...

بایگانی

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

حریف اصلیِ آدمی زمان است

حریف اصلیِ آدمی زمان است. اصلاً فکرش را نمی‌کنی اما یکباره سروکله‌اش در زندگی‌ات پیدا می‌شود. درمی‌یابی فرصت خیلی کم است و کارهایی را هنوز انجام نداده‌ای. بعد یاد زمان‌هایی می‌افتی که بابت برخی جریانات، یافتن برخی پاسخ‌ها، برطرف کردن برخی مشکلات درونی و نمی‌دانم چه چیزهایی دیگری، چقدر زمان گذاشته‌ای. گاهی واقعاً حرص می‌خوری بابت وقت‌هایی که تلف کرده‌ای، چون آخرش از جایی به بعد وقتی حضور زمان را در زندگی‌‌ات احساس می‌‌‌کنی، جابجا می‌باید به پشت‌سر نگاه کرد که آیا از شیوه‌ای که تابه‌حال زندگی کرده‌ای راضی هستی یا نه؟ آیا تصمیم‌هایت درست بوده است؟ به باور من، هرچقدر هم که بداهه و دل‌بخواه زندگی کرده باشیم، ولی می‌باید پاسخ‌های قانع‌کننده‌ای برای این پرسش‌ها یافت، وگرنه گمان نمی‌کنم درکی از زندگی به دست آمده باشد. شاید هم پاسخ‌هایی که فرد به خودش می‌دهد دلخوشکنک و دروغین باشد.

سفر درونی و افسوس برای چیزهای ازدست‌رفته

سفرهای درونی خیلی بیشتر از سفرهای بیرونی زمان می‌برد. آقای «فیلیس گات» دور دنیا را در هشتاد روز گشت اما سفرهای درونی می‌تواند سال‌ها به طول انجامد و هنوز هم هیچ‌جا را ندیده باشی. از یک جایی به‌ بعد هم دیگر ارتباطت با جامعۀ بیرون قطع می‌شود. تو در جهان دیگری زندگی می‌کنی و آن‌ها در جهان دیگری و البته که تو هم صرفاً از سر سرخوشی دست به سفر درونی نزده‌ای. ضرورت موجب شده که در این مسیر وارد بشوی. جز این مگر زندگی‌ات را از سر راه پیدا کرده‌ای صرف این چرندیات بکنی؟ حداقل از جایی به‌بعد به‌راستی ضرورتِ ادامه حیاتت در گروی رسیدگی به پرسش‌ها و مشکلات درونی خودت بوده است. باید پاسخی برای‌شان پیدا می‌کرده‌ای وگرنه سرنوشت اندوهگین، دردناک و مشمئزی در انتظارت بوده. اینجاست که قهرمان داستان می‌باید رخت رزم به تن کند. می‌باید در عمیق‌ترین دهلیزهای روانش دست به اکتشاف بزند. باید ببیند در مغزش چه خبر است تا بتواند به خودش کمک کند و این آغاز سفری طولانی است. در این مسیر چه و چه‌ها که نمی‌بیند. لحظه‌های عجیب، شگفت و گاه دهشتناکی است وقتی خودت تنهایی دوره بیفتی برای سؤال‌ها و مشکلاتت پاسخ پیدا بکنی. چون از جایی به‌بعد وقتی تو می‌گویی الان شب است دیگران می‌گویند نه روز است و این آغاز جدال هولناکی است و البته بعد به مرور یاد می‌گیری که باید دوری کنی از سایر آدم‌ها تا بتوانی زنده بمانی و...

بااین‌همه قهرمان داستان از این سفر برمی‌گردد ولی دیگر هیچ‌گاه همچون گذشته نمی‌تواند به جهان پیرامونش نگاه کند. ذات این سفرها دگرگونی است. بی‌گمان او آسیب‌های فراوانی در این مسیر دیده است؛ مثلاً چون ذهن، خودش دنبال مشکل خودش می‌گردد دچار سرگیجه می‌شود و برای تفریح بخشی از حافظه‌ات را می‌بلعد، ازجمله برای شوخی زبان‌هایی که بلدی و بعد آن‌ها را به دست فراموشی می‌سپارد، جوری که به هیچ شکلی قابل بازیافت نیست. زبان خودت هم به‌مرور یادت می‌رود و زمان می‌برد تا برگردد. آن‌هم دست‌وپا شکسته، آن‌هم گنگ تا ابد برای همه...

چه می‌خواستم بگویم. خیلی چیزها از دست‌ رفته است، دقیق که نگاه می‌کنم گاه افسوس می‌خورم، گاه دلتنگی‌ست و گاه حزنی شبیه به تماشای دریایی که جاشویی را بلعیده؛ ولی مگر کار دیگری از دستم برمی‌آمده؟... .

 

آن‌ها همه‌چیزشان شبیه به سایر آدم‌ها بود.

کمابیش بیشتر داستان‌هایی که برای نوشتن به ذهنم می‌آیند، شخصیت‌هایش ارواح و اشباح و سایه‌ها هستند. با این‌که مدام به خودم نهیب می‌زنم که شخصیت‌های داستانت می‌باید واقعی باشند اما این سایه‌ها و اشباح هستند که سروکله‌شان در روایت‌هایم پیدا می‌شود. آن‌ها برای لحظه‌ای سر می‌رسند و بعد گویی در توده‌ای از مه و غبار گم می‌شوند. تعجبی هم ندارد، چون وقتی مدت‌های مدید فقط خودت با خودت سر کنی، گذرت به مرور به راسته ارواح و اشباح و سایه‌ها هم می‌افتد. اما چند وقت پیش عاقبت داستانی می‌نوشتم که شخصیت‌هایش واقعی بودند. آن‌ها مثل آدمیزاد می‌رفتند و می‌آمدند و حرف می‌زدند و به هم نگاه می‌کردند و به آن معنا هیچ‌ رفتار عجیبی نداشتند مگر این‌که انگار یک‌جوری بودند. انگار چیزی درون‌شان یخ بسته بود. بااین‌حال من همچنان خوشحال از همنشینی با شخصیت‌های واقعی داستانم پیش می‌رفتم که یکباره به صفحۀ مانیتور ماتم برد. یک‌لحظه انگار همه‌چیز سرد و راکد شد. به یکی‌ از شخصیت‌ها خیره مانده بودم و او هم برگشته بود و به من نگاه می‌کرد. بعد به گمانم از سفتی چشمهایش یا نگاهی که با خودش هراسی باستانی داشت، تازه دریافتم این‌ شخصیت‌ها همه مرده‌اند. مرده‌های واقعی. آن‌ها همه‌چیزشان شبیه به سایر آدم‌ها بود، ولی دیری می‌شد که مرده بودند و من مدت‌ها با مردگان تنها بوده‌ام بی‌آنکه بفهمم.

جهان درون

جهان جای بسیار خشم‌آلودی شده است. هرچه تماشا می‌کنی خون و خون‌ریزی است و آدم‌هایی که گلوی یکدیگر را به نیش و فغان می‌درند. گاه مجبوری از این صداها فاصله بگیری. همه‌چیز را ساکت کنی برای اینکه فقط صدای درون خودت را بشنوی. صدای آن احساس اطمینان را. صدای آن رامش جان را. صدای چشمه‌های کوهستان را. آنجا همیشه همه‌چیز امن است.

 

خود‌همه‌چیزدانی و خودهمه‌چیزپنداری.

تصمیم گرفته‌ام دیگر مطلبی برای هیچ‌کجا ننویسم. به‌جای نوشتن و مدام حرف‌زدن دوباره شروع به فکر کنم. این همیشه خیلی برایم عجیب بوده که چطور آدم‌ها درباره هر چیزی نظر دارند. دو سه سال پیش می‌گفتم نود و نه درصد آدم‌ها درباره هیچ موضوعی هیچ نظری ندارند. واقعیت هم همین است. داوینچی می‌گوید تا وقتی شما موضوعی را درنیافته‌اید نمی‌توانید آن را دوست بدارید و یا از آن متنفر باشید؛ به دیگر سخن، نمی‌توانید درباره آن نظری داشته باشید. مگر می‌شود آدم به همۀ این موضوعات در جهان امروز تسلط کامل داشته باشد. آنچه می‌گویم هیچ ممانعتی با روزمره‌نویسی، دل‌نوشته‌‌بازی و واکنش‌های لحظه‌ای به موضوعات ندارد. منظورم نظراتی است که آدم‌ها درباره هر چیزی می‌دهند و به‌طرز عجیبی بر آن پافشاری می‌کنند. این همه‌چیزدانی ریشه‌اش در کجا می‌تواند باشد به‌جز کم‌عقلی؟

نویسندگانی که خودشان را محکوم می‌کنند

نویسنده‌‌ها گاهی خودشان را محکوم به چیزهای عجیب‌و‌غریبی می‌کنند، مثلاً وقتی هدایت می‌گوید بعضی‌ آدم‌ها محکوم‌ به خودکشی‌اند و یا وقتی کافکا می‌گوید من محکوم به تنهایی هستم، این‌ محکومیت‌ها بار روانی بالایی دارد. اما مابین این‌ها، به باور من، ترسنا‌ک‌ترین‌‌شان مربوط به بودلر است، وقتی می‌گوید: من محکوم به خندۀ ابدی هستم درحالی‌که نمی‌توانم بخندم. این هولناک‌ترین چیزی است که دربارۀ وضعیت یک انسان شنیده‌ام و به نظرم می‌آید آنچه هدایت و کافکا می‌گویند زیرمجموعۀ این حرف بودلر است.

سوپاپ اطمینان برای جلوگیری از جنون

عاقبت موفق شدم وارد وبلاگم بشوم. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود اما ممکن نمی‌شد. بعضی از مطالب فقط به درد وبلاگ می‌خورد. اصلاً برای من که علاقه چندانی به حرف‌زدن با آدم‌ها ندارم بهترین جایی که می‌شود مطلب نوشت همین وبلاگ است. برای من که نه دلم می‌خواهد کسی را تغییر بدهم و نه دلم می‌خواهد کسی تغییرم بدهد. نه کاری به کسی دارم و نه دلم می‌خواهد کسی کاری به کارم داشته باشد. کسی که از توضیح‌دادن متنفر است و بعد باید مطالبی را با آدم‌ها به اشتراک بگذاری که در بهترین حالت ممکن هیچ ربطی به آن‌ها ندارد؛ اما پلتفرم‌های دیگر به این کار مجبورت می‌کند، به‌ویژه ناگزیر مقید می‌شوی مدام جلوی چشم‌ آدم‌ها باشی و این همیشه حال مرا بد می‌کند. چون تو به نوشتن نیاز داری. چون نیاز به نوشتن از بین نمی‌رود. وقتی‌ ساعت‌های متمادی، گاه تا چند شبانه‌روز فقط و فقط با خودت حرف زده‌ای، تنها سوپاپ اطمینان برای جلوگیری از وخامت ذهن، نوشتن آن حرف‌ها است. وبلاگ جای خوبی برای این کار است؛ برای حرف‌زدن با خودت.