سیناپس

گذری بر سینما و ادبیات

گذری بر سینما و ادبیات

سیناپس

رویکرد وبلاگ «سیناپس» نقد و تحلیل آثار سینمایی است، نقد و معرفی رمان و کتاب، و نگاهی بر داستان ‌کوتاه، شعر، موسیقی و نقاشی‌.


*

من به آن ‌چیزی زنده‌ام که دیگران به آن مرده: تنهایی!...

بایگانی

بازنشر: به مناسبت چاپ دوم «شهر نوازندگان سفید» اثر درخشان «بختیار علی»

این متن، آبان 97 در ماهنامه «صدبرگ» و کانال مترجم گرامی اثر «رضا کریم‌مجاور» و بخش‌هایی از آن 12 اسفند 97 در روزنامه «آرمان»، وبسایت «مد و مه» و «انتشارات افراز» منتشر شده است.

 

رمان: شهر نوازندگان سفید

 نویسنده: بختیار علی / مترجم: رضا کریم‌مجاور

 نشر: افراز  1396

نگهبان زیبایی

 

پیام رنجبران

 

«می‌دونم این داستان برای تو هرگز تموم نمی‌شه»؛ در واپسین صفحه‌ی رمان شهر نوازندگان سفید» با چنین عباراتی روبرو می‌شویم! اما «علی شرفیار» گنگ و مغموم می‌گوید:«همه چیز تمام شد...همه چیز» بعد هم کتابش را روی میز ناشر می‌گذارد و می‌‌گوید:«خداحافظ ققنوس...خداحافظ»؛ شاید این خداحافظی برای «شرفیار» که حالا روایتش به خاتمه رسیده به منزله‌ی خداحافظی باشد، اما از جایی که ما شاهد و خواننده‌ی داستانی بوده‌ایم که در فرجام ما را به یکی از تاثیرگذارترین خداحافظی‌های تاریخ رمان‌نویسی رسانده است، اجازه می‌خواهم هم‌رایی خود را با گوینده‌ی آن عبارت یعنی «جلادت کفتر(ققنوس)» اعلام نمایم:«آهای جلادت جان، می‌دانم صدا‌ی‌مان را می‌شنوی، آهای ققنوس، تو که از جنس خاکستری، تو که میان مرگ و زندگی در نوسانی، تو که می‌تونی به شهر نوازندگان سفید بری و برگردی، تو که در فاصله‌ی دنیا و زیبایی‌های کشته‌شده رفت‌ و آمد می‌کنی، تو که زیبایی‌ها و آوازها و کتاب‌ها و تابلوهای کشته شده رو به دنیا برمی‌گردونی...حق با توست...داستانت هیچ‌گاه برای ما تمام نمی‌شود، جلادت جان تو هیچ‌گاه تمام نمی‌شوی و طنین اسرارآمیز فلوت جادویی‌ات تا همیشه در گوش‌مان می‌پیچد».

در این دنیایی که هر روز با فاجعه‌‌ی دهشتناکی روبروییم، در این جهانی که رنگ غالبش سیاهی‌ است، در این همهمه‌ی تاریکی‌ها که گاهی زشتی آنچنان بیخ گلویت را سفت می‌چسبد و آنقدر تنگ می‌فشارد که حتی از به دنیا آمدنت بیزار می‌شوی و هر از گاهی از خود می‌پرسی اصلا چرا به دنیا آمدم؟ در همین بلبشویی که بیزار می‌شوی از آمدن و بودنت، گاهی اوقات مواجهه با بعضی‌ آثار هنری، برخی قطعات موسیقی، روبرو شدن با بعضی کتاب‌ها به مثابه‌ی تنفس است، تو گویی از پشیمانی‌ِ بودنت می‌کاهد و خون تازه‌ای در رگ‌هایت جاری می‌سازد، با خودت می‌گویی حتی اگر هدف از تولدم فقط به دلیل دیدن چنین اثری، شنیدن چنین نغمه‌ای یا خواندن چنین کتابی‌ باشد، می‌تواند دلیل تسلابخش و قانع‌کننده‌ای باشد؛ این ویژگی منحصر به زیبایی و هنر و آثار بزرگ است و رمان «شهر نوازندگان سفید» از جمله این آثار.

 

«بختیار علی» خالق رمان «شهر نوازندگان سفید» برای دوستداران ادبیات داستانی و شعر نام شناخته‌شده‌ای است؛ این نویسنده‌ی شهیر کُرد به سال 1960 در شهر سلیمانیه زاده شده و همینک ساکن آلمان است. «شهر نوازندگان سفید» که جزو نقاط اوج کارنامه‌ هنری «بختیار» و به باور بسیاری بهترین اثرش تا به امروز است، از زمره‌‌ی شاهکارهای تاریخ ادبیات کُرد محسوب می‌گردد؛ اثری چندلایه، به شدت تکان‌دهنده، سحرآمیز و گیرا که آنقدر حاوی نکات عطف فراوان است که حتی توضیح و تفسیر و پرداختن به تعدادی‌شان صرفاً توسط نگارش یک کتاب میسر می‌گردد. اما در این درنگ کوتاه، نخستین وجه شایانی که ‌می‌بایست بدان اشاره داشته باشم، قصه‌ی فوق‌العاده جذاب، متفکرانه، طناز و چالش‌برانگیزش است. نویسنده‌ای به نام «علی شرفیار» به شیوه‌ای عجیب برای نگارش سرگذشت زندگی موسیقی‌دان و نوازنده‌ی فلوتی به نام «جلادت کفتر» دعوت یا بهتر است بگویم انتخاب می‌شود. سرگذشت «جلادت» زندگی‌نامه‌ای معمولی نیست بل‌که به نوعی شرح تغییر سطوح آگاهی‌اش تا به «اشراق» رسیدن‌ و چگونگی سفرش به «شهر نوازندگان سفید» است- «شهری که هر چه بیشتر غرق زیبایی بشوی به دروازه‌هایش نزدیک‌تر می‌شوی» «شهر سفید بی‌حد‌ومرزی که روی دریای پهناور سبزه‌ها لنگر انداخته» «اگه کسی بتونه از روی حصار سفید دور شهر رد بشه، از روی ابدیت رد شده»(ص 564)- موسیقی ناب و سحرآمیز یکی از هدایایی است که این سفر برای دیگران به ارمغان می‌آورد. این داستان هدیه‌ای است برای کسانی «که هر کدام موسیقدان ناکام و نقاش شهید و شاعر خفه‌شده‌ای در روح خود دارند». روایت افزون بر این‌که به آنسوی زمانِ جاری پُل می‌زند، در برهه‌ی زمان تقویمی جنگ‌های خلیج فارس، خیزش مردمی عراق علیه رژیم بعث و جنگ داخلی کردستان می‌گذرد؛ بدین‌سان با وقایع هولناک تاریخی‌ در هم تنیده شده است. همراه با «جلادت» و «علی شرفیار» دیگر شخصیت‌های مهم و اصلی داستان چون «دالیا»، «دکتر موسی بابک» «مصطفی شبنم» «شاهرخ‌شاهرخ» «اسحاق زرین‌لب»....که هر کدام داستان زندگی‌شان در نوع خودش خاص و شگفت‌انگیز است، آنقدر دوست‌داشتنی هستند که گمان نمی‌برم خواننده به سادگی فراموش‌شان نماید و البته از جایی که داستان حول محور عدالت، قضاوت و انتقام نیز می‌گردد، نویسنده با زبردستی تمام خواننده را برای دوست‌داشتن ضدقهرمان داستان «سامر بابلی» که در واقع یک جنایتکار نادم جنگی است و حتی دل‌نگرانی برای او بابت نتیجه‌ی حکم دادگاهش که از بخش‌های بی‌اندازه درخشان و تاثیرگذار داستان است به چالش می‌کشاند. مضامین و سوالات بنیادی دیگری در رمان وجود دارد اما موضوع اصلی‌اش مساله‌ی «زیبایی» و محافظت از آن است، چه در قالب هنر و چه بیدار نمودن یا بیرون کشیدن آن از دهلیزهای نهانی و درونی انسان؛ همچنین آیا زیبایی، هنر، بالاخص موسیقی می‌تواند جلوی فجایع انسانی را بگیرد؟ بدین‌سان این رمان با توجه و نگاه از زوایای مختلف به این مهم و آگاهی تجربی و دانش نظری گسترده‌ نویسنده‌اش‌ به خودی خود می‌تواند رساله‌ای در باب زیبایی‌شناسی و کارکردش نیز محسوب شود. در این رهگذر بر هنرمند اصیل و شبه‌هنرمند، یا به دیگر زبان به وجوه تمایز زیبایی و هنر اصیل با هنر مبتذل یا به اصطلاح «کیچ» هم می‌پردازد. لازم به ذکر است تمامی این پیچ و قوس‌ها و مباحث بر حسب نیاز و ضرورت جهان داستان و اجزای جداناشدنی از آن هستند به ‌گونه‌ای که خواننده همان‌طور که پیگیر روایت است در کم و کیف این مضامین قرار می‌گیرد. روایتی که عوالم و اندیشه‌های متعددی را در برگرفته است؛ هنگامی که سرگذشت جلادت آغاز می‌شود از جمله تولدش، چگونگی آشنایی‌اش با موسیقی توسط استاد سرمد، یافتن رفیق تنی‌اش «سرهنگ قاسم»، سپس هر دوشان برای فهم و درک عمیق موسیقی تحت آموزش استاد «اسحاق زرین‌لب» قرار گرفتن، تا نخستین واقعه‌ی اشراقی‌اش که حین شنا در میان دریاچه‌ای رخ می‌دهد: «وقتی در میان آب غوطه می‌خورد، شورشی را درون خود احساس می‌کرد...»(ص56). بعد طی حادثه‌ای که در مواجهه با نیروهای بعثی اتفاق می‌افتد، جلادت و بهمراهش ما وارد شهر اسرارآمیزی می‌شویم به نام «شهر غبارهای زرد» که این خود عالم دیگری است. جهان و درون‌مایه‌ی این داستان می‌تواند مورد خوانش‌های متعددی اعم از فلسفی، عرفانی، ذوقی و روانکاوانه قرار بگیرد. اما این شهری که جلادت وارد آن شده، این برزخی که آدم‌ها تو گویی به مثابه‌ی اشباح و سایه‌هایی در آن‌جا ساکن‌اند یا رفت‌وآمد دارند کجاست؟ شهری که جلادت آن را «شهر رهگذران غمگین» نیز می‌نامد و فضا و اتمسفرش «عالم مُثل» افلاطونی و تمثیل آن غار معروفش را در ذهن تداعی می‌کند. انگار ما همان تماشاچیانی هستیم که بر دهانه‌ی غار نشسته‌ایم اما به‌جای سایه‌ی خودمان به این سایه‌های متحرک روی دیوار چشم دوخته‌ایم که چنانچه سر برگردانیم به حقیقت سرگذشت‌شان پی خواهیم برد. گویی این سایه‌های پریشان خبر از حقیقت مهلکی می‌دهند که از درون‌شان عبور می‌کند و به حوادث شومی که از سر گذرانیده‌اند مرتبط می‌شود، رویدادها و واقعیت‌های تلخ تاریخی. از منظر دیگر این جهان به «عالم مُثل معلقه‌ی سهروردی می‌ماند. عالم مثالی که وارد حیطه‌ی علم آینه‌ها نیز می‌شود. «این شهر گویی تصویری از تصویرهای آینه‌ای شهر دیگری بود...و این شهر اخیر نیز تصویر آینه‌ای شهر دیگری بود و این تکرار تا بی‌نهایت»(ص 80). شهری که گویی هم هست و هم نیست، هم حضور دارد و هم غایب است، هم اینجاست و هم دگر جا، درست به مثابه‌ی تصویری بر آینه، که نه کاملاً مادی است و نه کاملاً غیرمادی، همان‌طور که تصویر به چشم می‌آید اما وجهی نهانی پوشیده می‌ماند، که آن وجه باز هم همان وقایعی است که منجر به چیستی و چرایی حالات و رفتارهای شخصیت‌های داستان در شهر «غبارهای زرد» شده است. چنانچه به شخصیت‌های این شهر دقت کنیم، اکثریت نزدیک به اتفاق‌شان یا حداقل شخصیت‌های اصلی‌ای که به ما نمایانده می‌شوند، افرادی هستند که حادثه‌ی هولناکی را از سر گذرانیده‌اند یا بدان دچارند که منجر به «سرکوب» شدید احساسات و عواطف‌شان شده است. مثلاً تقابل سرخوردگی مابین «جلادت و موسیقی‌اش»، «دالیا و دلدار زندانی شده‌اش»، «دکتر موسی بابک و گنجینه‌های هنری‌ سوزانیده شده‌اش»، «شهبانوی غبار و بچه‌‌ی گمشده‌اش»، «سامر بابلی و شخصیت‌ چندپاره‌ و گریزش از دست نیروهای امنیتی».

وقتی به واژه‌ی «سرکوب» می‌رسیم خواه­ناخواه نام‌هایی در ذهن ما تداعی می‌شود که با این واژه گره خورده‌اند، یعنی غول‌های روانکاوی «فروید» و «یونگ» که طبق نظرات‌شان وقتی تمایلات، عواطف و احساسات انسان‌ها سرکوب می‌شوند به ضمیر ناخودآگاه­شان کوچ می‌کنند و آنجا شخصیت در «سایه‌»ای به وجود می‌آید. «این شهر، بخش تاریکی از روح همه‌ی ماهاست»(ص 100)، «این شهر از آرزوهای ناکام و سرکوفت‌شده‌ی ما به وجود آمده»(ص 101). این مساله و درون‌گرایی به ویژه در جوامعی که دچار حکومت‌های استبدادی‌اند بیشتر به چشم می‌آید. در تمام جوامع استبدادی به دلیل سرکوب احساسات، تمایلات و خواسته‌های انسانی که حتی اغلب بدیهی‌ترین نیازهای آدمی برای ادامه‌ی حیات و زندگی است، انسان‌ها ناگزیر برای گریز از دهشت واقعیات جهان بیرونی به عالم درون‌شان پناهیده می‌شوند؛ می‌خواهم بگویم این شهر می‌تواند جایی در ضمیر «ناخودآگاه فردی و جمعی» شخصیت‌های سرکوب شده‌ی داستان‌مان باشد که البته با چشم‌پوشی از اختلافات جزیی همسو و مشابه «عوالم مُثل» ذکر شده هستند. اما وقتی داستان در این شهر می‌گذرد، ما شاهد این هستیم که «دالیا» مدام به «جلادت» هشدار می‌دهد مراقب رفتارش باشد، چرا که اینجا پر از نیروهای امنیتی است و مبادا به دست‌شان بیفتد؛ که به باور من، حضور نیروهای امنیتی همان ترس‌هایی است که این انسان‌ها با خودشان به اندرون ضمیرشان منتقل کرده‌اند. آن‌ها حتی در عمق ضمیرشان می‌هراسند و گویی خیالات‌شان نیز از هجوم استبداد حاکم در امان نمانده است. در داستان علاوه بر شهر‌ غبارهای زرد، شهرهای دیگر و هزارتوها و دالان‌هایی نیز وجود دارد که یا به‌سان حلقه‌هایی مجاور همند یا یکدیگر را در بر گرفته‌اند که در نهایت همه‌شان در آغوش شهر نوازندگان سفیدند و بهم می‌پیوندند؛ درست مانند اندیشه‌‌ی دانایان و حکمای نامبرده در این متن که برخی از وجود عوالمی خارج خویشتن انسان گفته‌اند و برخی آ‌ن‌ عوالم را درون خویش جسته‌اند، برخی درونش فرو غلتیده‌اند و برخی به درگاه و مدخلش رسیده‌اند- لیکن در فرجام هر چه لایه‌ها و مراتب متعددی را پشت سر نهاده- تو گویی در ساحتی مشترک به هم متصل می‌گردند، اقلیم مشترکی که انگار همه‌ی عوالم و آن اقلیم حول محورِ هم می‌رقصند و راه‌ها از درون و بیرون حین این رقصیدن بدان رقص منتهی و در هم تنیده و حل شده و تضاد و تناقض‌های‌شان برطرف می‌شود. مختصات یا اقلیمی از هستی که شعور و نگاه اشراقیِ بلاواسطه قادر به نظاره‌اش است. نقل به مضمون می‌کنم از «یونگ» در کتاب «روانشناسی و شرق» که اذعان می‌دارد، غربی‌ها «بنا به وجوه تمایز خودآگاهی‌شان با شرقی‌ها، آنسان که می‌بایست فضا و اتمسفر آن اقلیم را در نمی‌یابند» و اشراف و درک ملموسش منحصر به شرقی‌هاست؛ اما به باور من، آنان نیز به درگاهش رسیده‌اند و مثلاً «شوپنهاور» با ارائه‌ی مفهوم «اراده» که در واقع یک گام مانده به آن ساحت است در نوشتِ «متافیزیک موسیقی»‌اش در باب چگونگی درک موسیقی سفارش به بی‌واسطه شنیدن صدای سازها دارد(موسیقی بدون کلام)- انگار فیلسوف آوای برخاسته از آن ساحت را می‌شنیده- لیکن وقتی به تاریخ موسیقی غرب به ویژه «موزارت» می‌نگریم که در رمان نیز بسیار از او یاد می‌شود، نابغه‌ای که در هفت‌سالگی نخستین سمفونی‌اش را می‌نویسد، آدمی به تامل وا داشته می‌شود! گویی اینجا به‌ یاد ملاقات «ابوسعید ابالخیر» و «پورسینا» که پس از دیدار، درباره‌ی هم ‌گفتند:«آنچه من می‌بینم او می‌داند، و آنچه او می‌داند من می‌بینم» بایسته است بیافزایم:«آنچه نگاه شرقی‌ ما می‌بیند، برخی نوابغ موسیقی غرب طنینش را نواخته‌اند». به رمان برمی‌گردیم که داستان بعد از «شهر غبار‌‌های زرد» وارد فاز دیگری شده، ‌به‌طوری که می‌توان گفت پس از این گذر- حدود اواسط کتاب (ص 340)- به بعد داستان به دو نیمه تقسیم می‌شود؛ پیش از این عنصر خیال بر واقعیت تقدم داشت و در نیمه‌ی دوم واقعیت بر خیال متقدم است و البته همچنان عناصری از آن فضای وهم‌انگیز را یدک می‌کشد. مثلاً جلادت پرهیب «دالیا» را در هتلی که مخصوص آوارگان جنگی است مدام می‌بیند، یا حضور پرندگان همراهش که هر کسی قادر به دیدن‌شان نیست. سفر قهرمان ادامه دارد و حالا گویی می‌بایست باقی مراتب لازم را برای رسیدن به «شهر نوازندگان سفید» طی نماید؛ شهری که می‌تواند جایی در همان اقلیم یاد شده در سطرهای بالا باشد که دست یازیدن به آن قلمرو نیازمند یک چرخش و دگرگونی اساسی درون آدمی است، تا به قولی حواس متحول و مرزهای ذهنی زمان و مکان شکسته شود، گسستی ناگهانی از مختصات جغرافیایی معمول برای بیداری اندام‌های لطیف تن، تا بتوان چیزی دید و صدایی شنید و عطری استثمام کرد؛ به گفته‌ی سهروردی:«چون دیده‌ی اندرونی گشاده شود دیده‌ی ظاهر بر هم نهادن» و گویی تنها از این طریق می‌توان نظاره‌گر آن شهر و رازهای مستور روح بود؛ به دیگر سخن، چنین ظاهر باطن می‌شود و باطن ظاهر. 

رمان «شهر نوازندگان سفید» پر از تصاویر و موقعیت‌های تکان‌دهنده و به خاطر ماندنی‌ست، لحظه‌ای که جلادت با پرهیب «شاهرخ‌‌‌شاهرخ» در شهر غبارهای زرد روبرو می‌شود و شرح هیئت شاهرخ با آن «باند خون‌آلود بسته‌شده بر پیشانی‌» و نحوه‌ی پدیدارشدنش در شهر؛ یا وقتی جلادت با نواختن موسیقی سحرآمیز فلوتش از میان گورستانی عبور می‌کند و سپس تمامی موسیقیدانان مرده از گور برمی‌خیزند و پی‌اش روانه می‌شوند؛ همچین طنز نجیبانه، تلخ و دردآور اثر که معرف واقعی آن عبارت «گوگول» درباره‌ طنز است:«خنده‌ی مرئی آمیخته به گریه‌ی نامرئی»، مثلاً جوان یک­چشمی که یکی از چشم‌هایش را بعثی‌ها درآورده و جلوی یک گربه‌ی گر انداخته‌اند. دالان‌ها و هزارتوهایی با نام «اقیانوس فریادها» در داستان وجود دارد که همه‌ی شهر‌های واقع در آنجا را به هم مرتبط می‌کند و محل نگهداری و محافظت از آثار هنری مقابل جلادان زیبایی است، همچنین «همه‌ی امیدها و آرمان‌ها و زیبایی‌های به‌بادرفته‌ی تاریخ بشر رو به‌هم پیوند می‌ده»(ص 68) این تودرتوها اسطوره‌ای هندی را در ذهن تداعی می‌کند به نام «شبکه‌ ایندرا» که استعاره‌ای است برای توضیح مفاهیمی در فلسفه‌ی هندوئیسم و شبکه‌ای است به وسعت جهان که در گذرگاه‌ها و رئوسش الماس‌های جلایافته‌ و درخشانی وجود دارد که هر کدام جهان عظیمی در خود دارند؛ «اقیانوس فریادها» مراقبانی دارد که از آثار هنری محافظت می‌کنند به نام «نگهبانان زیبایی».

بی‌گمان رمان «شهر نوازندگان سفید» که با نثری به‌غایت زیبا به رشته‌ی تحریر درآمده، یکی از همان الماس‌های درخشان و زیباست و ترجمه‌ی چشمگیر و شایسته‌ی «رضا کریم‌مجاور» که از همین نویسنده رمان‌های «عمویم جمشیدخان» و «قصر پرندگان غمگین» را نیز به فارسی برگردانده، نگهبانِ این زیبایی. 

 

 

 

 

پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی