سیناپس

گذری بر سینما و ادبیات

گذری بر سینما و ادبیات

سیناپس

رویکرد وبلاگ «سیناپس» نقد و تحلیل آثار سینمایی است، نقد و معرفی رمان و کتاب، و نگاهی بر داستان ‌کوتاه، شعر، موسیقی و نقاشی‌.


*

من به آن ‌چیزی زنده‌ام که دیگران به آن مرده: تنهایی!...

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

جایی که روز زاده می‌شود: آیین صبحگاهی

 

عادت کرده‌ام به یک‌جور مراسم و آیین صبحگاهی برای آغاز روز.

صبح‌ها وقتی بیدار می‌شوم، گنگ و گیج و مبهوتم؛ حتی تصور گذراندن یک روز دیگر برایم عجیب است. نه این‌که از زندگی نفرتی داشته باشم، اما همه‌چیز سخت و دشوار به نظر می‌رسد. بااین‌همه، باید از جا برخاست و ادامه داد.

برای همین، وقتی چشم‌هایم باز می‌شود، سعی می‌کنم در آن لحظه‌ها به موضوع خاصی فکر نکنم. راستش را بخواهید، اصلاً نمی‌توانم این کار را بکنم، چون در آن دقایق، تمام موضوعات احمقانه به نظر می‌رسند. اما پس از گشتی در دنیای خبرها، به آشپزخانه می‌روم. هنوز هیچ کاری نکرده‌ام که اول، یک نخ سیگار روشن می‌کنم، روی صندلی می‌نشینم و نگاهم را در اطراف می‌گردانم. انگار سعی می‌کنم بفهمم اصلاً ماجرا چیست. اغلب سؤالاتی که در آن لحظه به ذهنم می‌رسد، بنیادی‌اند: اینجا کجاست؟ من کیستم؟ چه باید کرد؟ انسان چه‌جور موجودی است؟

بعد، سیگار دوم را روشن می‌کنم؛ حالا دیگر کمی بیشتر خودم را پیدا کرده‌ام. قهوه‌جوش را می‌آورم و یک فنجان قهوه درست می‌کنم؛ در واقع، تنها فنجان قهوه‌ام در طول روز ـ اگر اتفاق خاصی نیفتد.

پس از آن، سیگار سوم روشن می‌شود و گاهی به بخاری که از روی فنجان بلند می‌شود، نگاه می‌کنم. دود سیگار و بخار قهوه اندکی سرحالم می‌آورند. یکی‌دو جرعه می‌نوشم و معمولاً همان وقت‌هاست که تصمیم می‌گیرم روز را ادامه بدهم و سیگار بعدی را روشن می‌کنم؛ یعنی سیگار عذاب وجدان!

هرطور حساب می‌کنم، چند نخ سیگار برای شروع روز، اشتباه محض است. اصلاً سیگار کشیدن، بدترین کاری است که آدم می‌تواند با خودش بکند. این‌ها را به خودم می‌گویم و تصمیم می‌گیرم فردا، هرطور شده، از تعدادشان کم کنم.

و بعد، ناگهان می‌بینم روز آغاز شده است ـ خیلی ناگهانی. سررشتۀ یک فکر به فکری دیگر گره می‌خورد، چیزی در ذهنم شکل می‌گیرد و زندگی شروع می‌شود.

امروز با خودم می‌گفتم آدم باید همیشه ذهنش درگیر کاری باشد؛ اگر آن کار خلاقانه باشد، چه بهتر. کار کردن می‌تواند جای بسیاری از بیهودگی‌ها، افسردگی‌ها و افکار ناجور را بگیرد. بعد گفتم این حرف‌ها حالا برایت منطقی به نظر می‌رسد، وگرنه چند سال پیش اگر کسی چنین چیزی می‌گفت، احتمالاً با او سرشاخ می‌شدی! این عبور زمان و گذر از بسیاری رویدادها در زندگی است که تحملت را برای شنیدن چنین حرف‌هایی بالا برده؛ برای ایجاد عادت‌های تازه.

مثلاً همین یکی‌دو روز گذشته، تصمیم گرفته‌ام شب‌ها زودتر بخوابم تا صبح‌ها هم زودتر بیدار شوم. این‌طور، یک روز کامل را در اختیار داری؛ حتی گاهی پیش از آن‌که ظهر شود، بسیاری از کارهایت را انجام داده‌ای...

خب، دیگر بهتر است به‌جای وبلاگ‌نویسی بروم سراغ کارم؛ آیین صبحگاهی‌ام تمام شده است. لحظه‌هایی که گاه احساس می‌کنم زندگی، از لابه‌لای هزار جور مانع، خودش را بی‌پیرایه و تمیز نشان می‌دهد. لحظه‌هایی که گویی او را بهتر درک می‌کنم.

فراموشی و ستایش آن

انگار به یک مصالحه درونی رسیده‌ام. نوعی فراموشی. دیگر خیلی وقت‌ها هیچ چیزی به خاطرم نمی‌آید. گویی زنجیره‌ گفتگوهای ذهنی‌ام به پایان رسیده است؛ همان وراجی‌های بی‌پایانِ همیشگی. حالا، بیشتر اوقات وقتی مشغول به کاری می‌شوم، تمام حواسم معطوف به همان کار است. تمام توجهم جلب آن می‌شود. بسیاری از افکار به محض شکل‌گیری محو می‌شوند. از یک برخورد تا فراموش کردنش، می‌توانم مطمئن باشم که زمان زیادی نمی‌گذرد. گاهی دلخوری‌هایی یادم می‌آید، دلتنگی‌ها و غصه‌هایی از گذشته. از سالیان دور. شاید هنوز هم چیزی را نبخشیده باشم، ولی دیگر یادم نمی‌آید که چه چیزهایی بوده‌اند. انگار همه، لابه‌لای غباری نرم گم شده‌اند. حالا خیلی وقت‌ها فقط خودم هستم، همین کسی که در حال تایپ این کلمات است. اما درباره فراموشی جمله‌هایی در خاطرم مانده است، بعضی‌ها آن را ستایش کرده بودند و از صفت‌هایی می‌‌دانستند که خدایی‌ست، شکوه دارد. هولدرلین بود یا نیچه که این را می‌گفت...

یادم نیست و اهمیتی ندارد.

 

درنگی کوتاه بر رمان دوست بازیافته نوشته‌ی فرد اولمن

 

این متن، اردیبهشت 97 در ماهنامه صدبرگ منتشر شده!

رمان

دوست بازیافته

 فرد اولمن

پیام رنجبران

 

خاطراتی که نه به دست فراموشی سپرده می‌شوند و نه می‌توان به آن‌ها پرداخت! زخم‌هایی که شدت‌ جراحات‌شان مدام تو را به خود می‌آورد و از سویی آنقدر دردناک‌اند که هر بار فقط چند لحظه‌ی کوتاه می‌توانی به آن‌ها بنگری و می‌بایست عبور کنی. گذشت زمان شامل حال‌شان می‌شود اما بدین‌سان که همیشه و همچنان چیزی در اعماق وجودت تو را می‌آزارد و سایه‌وار در پی‌ات روانه است. سر برمی‌گردانی و به آن چشم می‌دوزی و خوب می‌دانی چه دشوار است نگریستنِ ممتد و طاقت آوردن. پس چاره‌ای نداری و می‌بایست باز هم گذر کنی! رمان کوتاه «دوست بازیافته» حاصل چنین نگاهی است. نگاهی کوتاه به رنج‌هایی که نگریستن به آن‌ها به شدت دشوار است. اصلا به باور من درست به همین خاطر این روایت که به نوعی حدیث نفس و خودزندگی‌نامه نوشتی است که «فرد اولمن» به رشته‌ی تحریر درآورده اینقدر کوتاه از آب درآمده است. انگار توش و توان نویسنده‌ به همین مقدار تاب آوردن در کنار خاطراتش و نگریستن به آن‌ها خلاصه می‌شده. اما بیان واقع این‌که همین درنگ کوتاه و این موجزگویی به‌غایت عمیق است و نافذ و زنده و تاثیرگذار. داستان به سال 1932 و اشتوتگارت آلمان برمی‌گردد و شرح آشنایی و رفاقت میان دو نوجوانِ همکلاسی. دو رفیق از دو طبقه‌ی اجتماعی متفاوت اما با درد مشترک تنهایی که به یکدیگر پناه می‌آورند و به دل هم می‌نشینند ولی شروع کشمکش‌های سیاسی و همچنین ظهور «هیتلر» موجب گسست و جدایی‌شان می‌شود. یکی مجبور به ترک دیار و تبعیدی خودخواسته می‌گردد و دیگری که به هیتلر و «اراده‌ی آهنین، جاذبه‌ی قوی، صلابت فکر و دوراندیشی پیامبرانه‌ی او»(ص 102) معتقد است در آلمان باقی می‌ماند. رمان «دوست بازیافته» سال 1971 منتشر شده اما سال‌ها درسکوت به سر می‌برد تا این‌که «آرتور کستلر» نویسنده‌ی رمان مشهور «ظلمت نیمروز» آن را دریافته و با مقدمه‌ای که بر آن می‌نویسد در انتشار مجددش در سال 1977 با استقبال فراوانی روبرو می‌شود. این رمان به ترجمه‌ی استادانه‌ی مرحوم «مهدی سحابی» به زبان فارسی برگردانده شده است.

 

پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)