مطالعه تطبیقی رمان و فیلمنامه «تو این فکرم تمومش کنم» چارلی کافمن 2020
این مقاله دی 99
در ماهنامه «فیلمنگار» منتشر شده است!
*
مطالعه تطبیقی رمان و فیلمنامه
«تو این فکرم تمومش کنم»
«اقتباس به مثابهی ارتقا»
پیام رنجبران
1
شخصیتها و داستانی که زاییدهی خیالات یکی از شخصیتهای همان داستان است، ماجرای آشناییست که نمونههای فراوانی چه در ادبیات داستانی و چه داستانهای سینمایی دارد. ماجرای رمان «تو این فکرم تمومش کنم» نوشتهی «ایان رید» نویسندهی جوان کانادایی هم از این قرار است:«زن جوانی که هرگز نامش فاش نمیشود مدام به پایان دادن رابطهاش با دوستش جیک فکر میکند. آنها با هم به دیدن خانوادهی جیک میروند. بعد از این دیدار، در مسیر بازگشت گذرشان به دبیرستانی میافتد که آنجا سرایدار پیری تک و تنها مشغول کار است. جیک برای اینکه لیوانهای لیمونادشان را دور بیندازد بدانجا میرود اما دیگر باز نمیگردد. زن پیاش میرود و شروع به جستوجویی نافرجام میکند و در نهایت ما درمییابیم که تمامی این قصه زاییدهی ذهن همان سرایدار است. جیک در واقع جوانیِ پیرمرد سرایدار بوده که آن دختر را شبی دیده است، به او دلباخته ولی نتوانسته با او صحبت کند و هیچگاه شانس دیگری هم برای دیدار مجدد به دست نیاورده است. سرایدار که در جوانی در آزمایشگاه کار میکرده، میتوانسته استاد تمام در رشتهی بیوشیمی شود، ولی بابت مشکلات ارتباطیاش با دیگران که او را دچار اضطراب و دلهره میکرده به مرور گوشهگیر شده و حالا بعد از سالها به دلیل تنهایی و انزوا، چنین داستانی در ذهن خود ساخته و البته نوشته است و در فرجام هم دست به خودکشی میزند!». داستانی که اینبار با زاویه دیدی کمتر تکرار شده و تفاوت با دیگر داستانهایی از این سنخ، در ابتدای امر با شخصیتِ مخلوقِ ذهنی آغاز و سپس در انتها از کاراکتری رونمایی میشود که این داستان و شخصیتها حاصل تراوشات ذهن اوست. راوی اول شخص داستان، دختر بینامی که به نقل داستان میپردازد یکی از همان شخصیتهای زاییدهی ذهن نویسندهی داستان، یعنی پیرمرد سرایدار است. آن دختر جزوی از ذهنیت سرایدار است، درست مثل جوانیاش «جیک» که او نیز همان سرایدار است. بدینسان دختر و جیک و سرایدار در واقع یک فرد هستند. همانطور که آشکار است میتوان داستانهای متعددی با چنین شاکلهای در انواع و اقسام مختلف نام برد از «باشگاه مشتزنی» تا «جزیره شاتر» که البته وجه تمایزشان در شکل تعریف قصهشان و رویکردشان بدین موضوع از مناظر مختلف روانکاوانه، فلسفی و اجتماعی است. موضوعی که همچنان جذابیتهای فراوانی برای خوانندگان و بینندگان در خود نهفته دارد. اما در مورد این داستان، «تو این فکرم تمومش کنم» واقعیت آنکه به نظر میرسد نویسنده بیش از حد تحث تاثیر سایر آثار داستانی است. گویی او نسبت به هر صحنه و موقعیت یا حتی کاراکتری که در دیگر آثار تعلق خاطر داشته به نحوی آن را در داستان خود گنجانده است. بدون دلیل موجه، ایجاد بستر مناسب و بیآنکه آنها در وجودش درونی شده باشند؛ به دیگر سخن، آن موقعیتها را از آن خود کرده باشد. از این لحاظ ممکن است صورت ماجرا آزارنده باشد. اما از سوی دیگر این مسئله مخاطرات دیگری برای داستان به وجود آورده است. پایههای اساسی این داستان بر مبنای ابهام، معما و سپس رفتهرفته افزایش تعلیق و هیجان استوار است یا قرار بوده چنین باشد. اما به زعم من در همان صفحههای نخستین، نویسنده قافیه را میبازد. وی نمیخواسته ما تا انتهای روایت دریابیم «جیک» و آن دختر در واقع یک نفر هستند، ولی قضیه چنین پیش نرفته و خیلی زود ماجرا برملا میشود. «طوری این را گفت انگار دقیقاً میدانست کمی قبلتر چه فکری در ذهن داشتم.»(ص 15) این عبارات بدون ایجاد بستر مناسب وارونه عمل میکنند و شک خواننده را بیش از نیاز برمیانگیزانند. شکی که از منظر من برای مبدل شدن به یقین زمان زیادی نمیبرد و این جزو مکاشفههای داستانیِ خواننده نیست، چون لذتی بههمراه ندارد. اساسا این داستان در نحوهی توزیع و انتقال اطلاعاتش به خواننده و بهویژه زمان مناسب ارائهی این اطلاعات دچار ضعف است. برای مثال آن تماسهای تلفنی مرد ناشناس با دختر توسط شمارهی خودش که علاوه بر اینکه بهشدت آشناست، به حدس و گمانها خاتمه میدهد. ما حتی میتوانیم دریابیم این دختر در کل بدین شکل وجود نداشته و در واقع توصیفهای مربوط به او، ساختهی ذهن دیگری است. ما در رمان «خداحافظ گاری کوپر» نوشتهی «رومن گاری» خواندهایم:«بعضی وقتها، معمولاً نیمه شب، شماره تلفن خودش رو میگیره تا مطمئن بشه که واقعاً وجود داره و مشغول دروغ گفتن به خودش نیست...هیچوقت توی آینه نگاه نمیکنه. میگه آینه دلیل هیچ چیز نیست»(ص 102. سروش حبیبی) و حال در رمان «تو این فکرم تمومش کنم» میخوانیم:«خیلی عجیب بود. چرا باید دوباره تماس بگیرد؟ اما چیزی که جدی جدی غیر عادی بود، و هیچگونه توضیحی ندارد...این بود که تماسها از شماره تلفن خود من گرفته شده بود. اولش بارم نمیشد. کم و بیش میشود گفت شماره خودم را نشناختم. حسابی جا خوردم»(ص 26). یا قضیهی آینه: «نمیخواهم به جیک بگویم که دارم از دیدن انعکاس تصویر خودم در پنجره طفره میروم. امروز برایم روز بدون آیینه است» (ص 11). و تکرار این تماسهای تلفنی با شمارهی خود بدین وضع طی داستان و در صفحههای بعد که پای «گوستاو یونگ» هم به داستان باز میشود حتی در حد گزارهای که شکبرانگیز هم نیست اما بهسرعت یادآورِ قضیه «آنیما و آنیموس» است که با نام این روانکاو عجین شده و مختصر اینکه جایی برای تردید در مورد یکی بودن این دو شخصیت باقی نمیگذارد؛ و سپس چنانچه حالا بپرسیم مخاطب این داستان کیست؟ یا چه کسی این قصه را تعریف میکند به شخص سومی میرسیم که پیدا خواهد شد و همان سرایدار است و آمادهی حضورش بودهایم! و بدین روال کل ماجرا به نحو نامطلوبی فاش میشود. دیگر بگذریم از سایر نشانهها و قضیهی عکسِ کودکی دختر در خانهی جیک با مطرح شدنش بدان شکل در میانهی داستان یا اینکه هر دو شخصیت ناخنهای دستشان را میجوند! گرچه نویسنده نهایت کوشش خود را برای حفظ معماوارگی و ابهام داستان و پیچیدگیاش و همینطور سردرگم کردن خواننده و خلق فضایی وهمآلود انجام داده اما به طرز عجیبی در بخشهایی از داستانش، گویی نگران این بوده مبادا خواننده متوجه ماجرا نشود، از اینرو توضیحِ اضافه میدهد و حتی علامتگذاری با فونتهای درشت که تعادل و توازن داستان را به هم زده است. بدینسان داستان به اتومبیلی میماند که دو تایرش ترکیده و اینک میخواهد روی رینگ به حرکت خود ادامه دهد. وقتی به ابهام داستان آسیب وارد میشود در پیاش معما از بین میرود و همچنین نگرانی و همدلی برای شخصیتهای داستانی، و در نهایت تلاش نویسنده برای ایجاد تعلیق و هیجان در پایانبندی داستان که البته چهل پنجاه صفحهای به طول میانجامد ثمری جز ملال ندارد. بهویژه وقتی تاثیرهای نابجایی از رمان «تسلیناپذیر» نوشتهی «ایشی گورو» نیز در میان باشد. در آن رمان هم در برخی موقعیتها زمان کِش میآید مانند هنگامی که «رایدر» شخصیت اصلیاش با «گوستاو» در آسانسور مشغول صحبت میشوند و چند صفحه میگذرد و گویی آسانسور خیال رسیدن به طبقهی مقصد ندارد؛ یا درست در بعضی بزنگاهها که «ایشی گورو» به جای پرداختن به ادامهی همان ماجرا، قصهی حسین کرد شبستری تعریف میکند که البته در آن بافت داستانی بسی نشسته و بیاندازه گیراست. جالب اینکه خود «ایشی گورو» در خلق آن داستان و لحن و فضای وهمآلودش تحت تاثیر «فرانتس کافکا»ست و البته کدام نویسندهی نامی است که برای آفرینش چنین فضاهای وهمآلود و کابوسواری از کافکا تاثیر نگرفته باشد اما با این تفاوت که در این اتمسفر غوطه خورده و آن را متعلق به خود میکند. اما وقتی در لحظههای بحرانی اواخر داستانِ «تو این فکرم تمومش کنم»، دختر ناگهان ماجراهای دیگری تعریف میکند بهراستی جالب نیست. در عین حالیکه بیشتر این خرده روایتها و پیرنگهای فرعی در سراسر داستان نیز چنگی به دل نمیزنند؛ چرا که در بافت داستان تنیده نشده است. پیدا کردن آن دوربین فیلمبرداری(ص 199) و تماشای فیلمی که از جیک در وانت گرفته شده تداعیکننده آن کاست ویدئوی فیلم «بزرگراه گمشده» لینچ است. اختصاص دادن چند صفحه از رمان به تکرار یک جمله فقط یادآور داستان «هاوکینگ» و «درخشش» «کوبریک» است که با آن بازیِ هولناک «جک نیکلسون» در اجرای این صحنه به نوعی به تکرارش به هر شکلی تا همیشه در داستانگویی پایان داده شده است. مادرِ جیک، پیرزنی که مدام لبخند میزند طوری که صورتش شکل خنده گرفته، تماشای یک تابلوی نقاشی در آن زیرزمین یا سرداب که نقاشی همان سرداب است آمیخته به نقشهایی شاید ترسناک، اینها هم دیگر به گمانم آنقدر از سوی مخاطب در آثار مختلف خوانده و دیده شدهاند که آشنا هستند. اما مشکل عمده فرجام داستان است. داستانی که توسط سرایدار نوشته شده- و در کنار جسدش پیدا میشود- که اگر من درست فهمیده باشم اینطور به نظر میرسد حین خودکشی پایان آن را نوشته است! یعنی در حال خونریزی شدید با یک دست خودش را میکشته با دست دیگر داستان مینوشته؟! این به کنار! داستانی که نوشتهی فردیست که دچار خستگی و گسیختگی روانی شده و میخواهد خود را خلاص کند چرا اینقدر سعی شده از منظر داستانگویی تکنیکال و اتوکشیده باشد؟! میخواهم بگویم هیچ نمایهای از نوشتهی فردی که دچار فروپاشی روانی شده در فرم خود ندارد. این داستان در کل به ساختمانی میماند که بنا شده ولی فاقد محکمکاریِ داخلی است. اما با اینحال باید بیفزایم، با تمام این تفسیرها و بهرغم اینکه داستان «تو این فکرم تمومش کنم» میتوانست به جای رمان، داستان نیمه بلند یا کوتاه خیلی خوبی باشد، این روایت طرح جالب توجهای دارد و همچنین مابین شلوغبازیهای نویسندهای که رمان اولش را نوشته، رگهی تاثیرگذاری از احساس حزن در متن دیده میشود. اما «چارلی کافمن» که فیلمنامههای حائز اهمیتی در کارنامهی خود دارد، از این رمان اقتباسی سینمایی با همین عنوان انجام داده است؛ هم در جایگاه کارگردان و هم فیلمنامهنویس. اینک ببینیم او با این داستان چه کرده است؟
2
اقتباس کافمن از داستان، اقتباسی کمابیش وفادارانه است. او به استخوانبندی اصلی داستان، تا حدودی دیالوگها و بعضی موقعیتها وفادار بوده است؛ اما از هیچ جرح و تعدیل و کاست و افزایشی در این راستا فروگذار نبوده و تمامیت داستان از دریچهی نگاهاش گذشته است. او در این اثر دایرهی مخاطبان خود را محدودتر کرده است ولی عنصر اساسی داستان یعنی ابهام را به شیوهی خویش به اوج خود رسانده و این مهمترین عنصریست که بایستهی این داستان است. همچنین با دستکاری و جابجاییهای متبحرانهاش در نحوهی مطلوب اطلاعدهی و زمان سازگار پخش اطلاعات در سراسر فیلم، حیات دیگری به اثر بخشیده است. خط اصلی داستان تقریبا همان قصهی رمان با تفاوت در پایان است. آنجا پیرمرد سرایدار خودکشی میکند اما در فیلم چنین روی نمیدهد. همینطور خبری از دستنوشتهی به جا ماندهای هم نیست. افزون بر اینها کافمن چه تمهیدات دیگری در راستای این اقتباس اندیشیده؟ نخست توجه فراوان به شخصیتپردازی دختر به عنوان یک مخلوق ذهنی در داستان است! فردی که حتی در داستان هم برساختهای ذهنی است. او نشانی از واقعیت اصلیاش- بعد از گذشت 40 سال از اولین و آخرین دیدار کوتاهشان- شاید جز چهرهای محو، چیزی در ذهن سرایدار باقی نگذاشته است. از این لحاظ کافمن بر خلاف رمان برای نشان دادن این مسئله از چند اسم برای او استفاده کرده است، و آن تماسهای تلفنی هر بار با نام جدیدی تکرار میشود. لوسی و لوئیزا و لوچیا. همینطور ما هیچگاه درنمییابیم او بهراستی چه شغلی دارد؟ زیرا هر بار این شغل تغییر میکند، از منتقد، شاعر، فیزیکدان تا پیشخدمت...چون او خاطرهای است در ذهن سرایدار که همانند بیخبری از نامش حتی خودش هم نمیدانسته دختر به چه کاری مشغول بوده، پس میتواند نامها و شغلهای متفاوتی داشته باشد و خود آنها را بدو نسبت میدهد؛ همینطور دختر بر خلاف جیک که لباسهایش طی فیلم عوض نمیشود-و فقط فیزیکدانی بوده که حال سرایدار گوشهگیر دبیرستان است- هر دفعه لباس دیگری به تن دارد. اما اینجا بر خلاف رمان بر ابهام داستان افزوده میشود و چیزی لو نمیرود. چون علاوه بر اینکه این تمهیدات در بافت داستان تنیده شده با سایر قطعههای آن در هماهنگی به سر میبرند. کافمن از ترفندهایی که به کار میبرد بازی با ژانر و ایجاد نوسانهای سینوسی در لحن داستان است مابین ترسناک، رمانتیک و رازآلود و...بیشتر چیرگی فضای مالیخولیایی. این شناخت فیلمنامهنویس است از داستانی که میخواهد بیافریند. در رمان ما شاهد اشارههای گذرا که شاید آنقدر به دیده نیاید به تغییر لباسهای مادر جیک هستیم اما در فیلم این تغییرات آشکار و همچنین شامل سایر شخصیتها شده با عنصر زمان هم گره میخورد. گشت و گذار مدام میان زمانهای مختلف با نشان دادن پدر و مادر جیک در سن و سالهای متفاوت البته در لحظهی اکنون؛ که هر زمان، معانی تازهتر و شناخت بیشتری نسبت به شرایط گذشتهی شخصیت جیک(سرایدار) و آنچه بر سرش رفته در اختیار تماشاگر قرار میدهد. اما جالب اینجاست همهی اینها تا زمان کشف نهایی، یعنی تا جایی که وقت رازگشایی است، بر ابهام و معماوارگی داستان میافزاید. کافمن هم از قضیهی قاب عکسِ کودکی دختر و استحالهاش به کودکیِ جیک، در خانهی جیک استفاده کرده است، اما در زمان درست و پیش از آن زمینه و فضای مناسب برای نمایش آن مهیا شده، بدینسان بیشتر موجب تعجب و کنجکاوی تماشاگر میشود و اندکی شک لازم! تردیدی که به گمان من در همان حد تا زمان مقرر باقی میماند. چرا که پرسشهای دیگری بر اساس تغییرات داده شده پیاپی طرح میشود که توجهبرانگیز است. این تغییرات در میانهی داستان بر تنش و حدس و گمان و نگرانی برای شخصیت دختر داستان نیز میافزاید. برای مثال وقتی فضای سنگین و لحن ترسناکی بر روایت حاکم میشود، هر لحظه بیم این میرود که احتمالا حادثهای برای دختر رخ خواهد داد. سپس دوباره با تغییر لحن، قصه به سوی دیگری هدایت میشود. از جمله وقتی صورت حزنآلودی به خود میگیرد بهراستی تاثیرگذار میشود، مانند آن لحظهای که دختر سر خم کرده بر شانهی پدر جیک میگذارد. اندوهی که برآمده از خاطرات پیرمرد سرایدار است. گویی برای لحظاتی این خاطرات در خود میگریند. شاید شباهتهایی مابین اتمسفر جنونآمیز میانهی این اثر با فیلم «مادر!» آرنوفسکی دیده شود؛ اما کافمن در این داستان علاوه بر «آشنازدایی» از منبع اولیهاش، دست به یک «آشنازدایی» به معنای واقعی کلمه در خصوص چنین داستانیهایی زده است؛ چیزهایی که به وضوح برابر دیدگاناند، اما برای دریافت معنی و مفهومشان دقت بیشتری میطلبند. بدینسان پای تعمق تماشاگر هم به اثر باز میشود، از حالت انفعال خارج شده و در داستان شرکت میکند. اما از سایر تمهیدات کافمن، همانطور که گفتم بازی با زمان است، چه زمان گاهنامهای و چه زمان ارائهی اطلاعات به تماشاگر. رویهمرفته جابجاییهای بخشهایی از رمان که در فیلمنامه استفاده شده، و توجه به جزییات و ارائهاش در زمانِ صحیح از تمهیدات برجستهی کافمن برای سامان دادن به داستان بوده است. اینک سراغ اواخر داستان برویم و جایی که ما درمییابیم جیک و دختر در واقع یک نفر هستند. کافمن به شیوهی مبتکرانهای این قضیه را با حضور دو بازیگرِ دیگر(بالرین) نشان میدهد که به عنوان نمایهای از دختر و جیک به کار میرود. همچنین خبری از تعقیب و گریز رمان نیست، آن چهل پنجاه صفحهی پایانی رمان در عین حالیکه موضوع رسانده شده بهطرز خلاقانهای خلاصه گشته و بهجای آن تعلیق، با این شگرد فضای همگنی اما از جنس تنش، شعر و شگفتی تعبیه میشود. این بخش از درخشانترین قسمتهای فیلمنامه است. و بیفاصله پیش از آن نیز دختر و پیرمردِ سرایدار در کریدور دبیرستان با هم برخورد داشتهاند و ما کمابیش به اصل ماجرا هم پی بردهایم. آنجا داستان با چرخشی در نقطهی دیدش از دختر به پیرمرد- همینطور از دیدی کاملا ذهنی برای لحظاتی به دیدی عینیتر و موضوع قرار دادن پیرمرد- به ما نشان میدهد هر آنچه تا کنون دیدهاییم زاییدهی خیالات آن پیرمرد سرایدار است؛ همچنین پیرمرد و جیک هم یک نفرند با نشانهگذاریهایی مانند آن حرف «R» روی لباسش که پیشتر در ماشین لباسشویی خانهی جیک دیدهایم یا آن دمپاییهای آبیاش. اینجا نقطهای است که ما اطلاعات بیشتری درباره گذشتهی پیرمرد به دست میآوریم که پیشتر هم طی فیلم دیده شده ولی مطمئن نبودیم مربوط به اوست. مهمترین آن به شکل «پیشداستان» و «جراحت تلخ» پیرمرد سرایدار بیان میشود. اما اینبار بصورت وارونه از زبان دختر؛ اوست که شرح ماوقع میدهد و تفسیرهای پیرمرد از تک دیدار کوتاهِ سابقشان. وقتی در کریدور پیرمرد سرایدار از او میخواهد دوستش جیک را توصیف کند دختر نمیتواند و از خاطرهای نام میبرد مربوط به سالها پیش. چیزی که حالا گویی مرورش برای پیرمرد واقعا به پایان خود رسیده است. ماجرایی که شاید هزاران بار در خاطرش مرور شده است. جدای آن پایین آمدن دختر از پلههای خانهی جیک که یادآور نقاشی »موریس اشر» است و مفهوم بینهایت تکرارش، حالا ما میتوانیم این مرور مکرر را از انبوه آن لیوانهای بستنی در سطل زبالهی ورودی دبیرستان هم دریابیم. شاید هم افزون بر مرور مداومشان در شبهای پیش، آن همه تکرار فقط مربوط به همان شب باشد. شب آخری که پیرمرد در رویایی که برای خود ساخته است به انتها میرسد و کمی بعد دچار فروپاشی میشود؛ گویی آن شب دختر را حتی در رویا و خاطراتش هم برای همیشه از دست میدهد چرا که وقتی در وانتش به مرورِ جنونآسای گذشتهاش مینگرد که بهسرعت از برابر چشمانش میگذرد، نشانی از حضور دختر دیده نمیشود. گویی چون گذشته که دختر جز در ذهن، در زندگی عینیاش حضور نداشته و این مرور هم بر آن دلالت میکند، اینک از خاطراتش نیز محو میشود؛ خاطرات، گذشته و رویایی که همینک برایش به کابوس مبدل میشود و این پایان اوست. نیز اینجا آنچه ما طی داستان دربارهی او دیده و شنیدهایم معانیشان روشنتر میشود. از زبان مادر که تمایل جیک به گوشهگیری را بیان میکند یا الزامی که برای ماندن در خانه داشته است. اما پیامد تمام اینها دست به دست هم برایش تنهایی محض بوده، افسوس و البته انزوایی مابین جمعیت. در رمان اشارهی کوتاه تاثیرگذاری وجود دارد دربارهی خوکهای مزرعهی پدری جیک که زندهزنده توسط کِرمها خورده میشوند. راستش من در اقتباس کافمن دنبال این صحنه میگشتم که در پایان یافتمش، آن هم جایی که شکل تکاندهندهتری به خود گرفته است. یعنی جایی که حال و روز پیرمرد گویی با وضعیت آن موجودات قیاس میشود. دگردیسیِ وجودی که طی سالهای متمادی این انزوا و تکافتادگی برایش رقم زده است. اما شخصا پیامی منفی در پایان داستان از سوی فیلمنامهنویس دریافت نکردم. فقط نمیدانم چقدر باید حرفهای آن خوک کارتونی دربارهی زندگی و ساخت آبادی از ویرانی و متاسف نبودن برای خود را جدی بگیرم! آیا این حرفهایی است که جدی گفته میشود یا طعنهای در خود دارد. همینطور طی داستان به سایر آثار هم نقبی زده میشود از جمله فیلم «زنی تحت تاثیر» ساختهی «جان کاساوتیس» و «نمایش موزیکال اوکلاهاما» در مواجهی نمادین جیک و دختر توسط بالرینها؛ اما وقتی ماجرا شکل دیگری به خود میگیرد که در صحنهی پایانی برای اجرای مراسم خیالی دریافت جایزهی نوبل جیک، داستان سراغ فیلم «ذهن زیبا» میرود؛ همان مراسم به همان سبک و سیاق اما با چهرهی دفرمهشدهی مدعوین در دکور صحنهی نمایش موزیکال اوکلاهاما که بخش عمدهای از دیالوگهای مراسم جایزهی نوبل «جان نش» گفته میشود. «من در سفرم از مرز فیزیک، متافیزیک و توهم گذشتم، عبور کردم و بازگشتم...» و سپس وقتی جیک با همان دیالوگهای مشابه رو به جمعیت میگوید:«تمام دلایل منطقی فقط در معادلات مرموز عشق پیدا میشوند...شما دلیل بودنِ من هستید، شما تمام دلایل من هستید»، اینها چه نسبتی با پیرمرد سرایداری پیدا میکند که در فرجام در انزوا و تنهایی دچار فروپاشی روانی شده است. آیا او هم شاید میتوانست چون «جان نش» به آنچه از مدارج علمی میخواست دست پیدا کند. یا باز کنایهای در خود دارد؟ چقدر نقش اطرافیان و سایر آدمها در این قضیه اهمیت دارد و البته ما میدانیم «جان نش» واقعی هم که آن فیلم از روی زندگیاش اقتباس شده، برای چند سال حتی از سوی همسرش طرد شده است. مختصر اینکه پرسشهای قابل مداقهای در این خصوص مطرح میشود؛ یا از منظری دیگر در خاتمه، آیا پیرمرد سرایدار اینبار در سرزمین جنون دوباره در رویایی نیمهخوش فروغلتیده؟ یا این «خود»ی را پذیرفته که به مرور دچار دگردیسی شده است؟ همین برای داستان کفایت میکند اما ای کاش کافمن به شخصیت پیرمردِ سرایدار در زمان حال و زندگی کنونیاش تا رسیدن به آن شب جنون بیشتر میپرداخت. با اینحال اقتباس کافمن از رمان «تو این فکرم تمومش کنم» اثری است کاملا مستقل که گویی جز اقتباس به نوعی ارتقای داستان اولیه است.
پینگار:
در این مقاله از ترجمه فارسی رمان با عنوان «در پی پایان» به ترجمهی خانم «شقایق قندهاری» استفاده کردهام.
پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)
- ۹۹/۱۲/۰۱