جایی که روز زاده میشود: آیین صبحگاهی
عادت کردهام به یکجور مراسم و آیین صبحگاهی برای آغاز روز.
صبحها وقتی بیدار میشوم، گنگ و گیج و مبهوتم؛ حتی تصور گذراندن یک روز دیگر برایم عجیب است. نه اینکه از زندگی نفرتی داشته باشم، اما همهچیز سخت و دشوار به نظر میرسد. بااینهمه، باید از جا برخاست و ادامه داد.
برای همین، وقتی چشمهایم باز میشود، سعی میکنم در آن لحظهها به موضوع خاصی فکر نکنم. راستش را بخواهید، اصلاً نمیتوانم این کار را بکنم، چون در آن دقایق، تمام موضوعات احمقانه به نظر میرسند. اما پس از گشتی در دنیای خبرها، به آشپزخانه میروم. هنوز هیچ کاری نکردهام که اول، یک نخ سیگار روشن میکنم، روی صندلی مینشینم و نگاهم را در اطراف میگردانم. انگار سعی میکنم بفهمم اصلاً ماجرا چیست. اغلب سؤالاتی که در آن لحظه به ذهنم میرسد، بنیادیاند: اینجا کجاست؟ من کیستم؟ چه باید کرد؟ انسان چهجور موجودی است؟
بعد، سیگار دوم را روشن میکنم؛ حالا دیگر کمی بیشتر خودم را پیدا کردهام. قهوهجوش را میآورم و یک فنجان قهوه درست میکنم؛ در واقع، تنها فنجان قهوهام در طول روز ـ اگر اتفاق خاصی نیفتد.
پس از آن، سیگار سوم روشن میشود و گاهی به بخاری که از روی فنجان بلند میشود، نگاه میکنم. دود سیگار و بخار قهوه اندکی سرحالم میآورند. یکیدو جرعه مینوشم و معمولاً همان وقتهاست که تصمیم میگیرم روز را ادامه بدهم و سیگار بعدی را روشن میکنم؛ یعنی سیگار عذاب وجدان!
هرطور حساب میکنم، چند نخ سیگار برای شروع روز، اشتباه محض است. اصلاً سیگار کشیدن، بدترین کاری است که آدم میتواند با خودش بکند. اینها را به خودم میگویم و تصمیم میگیرم فردا، هرطور شده، از تعدادشان کم کنم.
و بعد، ناگهان میبینم روز آغاز شده است ـ خیلی ناگهانی. سررشتۀ یک فکر به فکری دیگر گره میخورد، چیزی در ذهنم شکل میگیرد و زندگی شروع میشود.
امروز با خودم میگفتم آدم باید همیشه ذهنش درگیر کاری باشد؛ اگر آن کار خلاقانه باشد، چه بهتر. کار کردن میتواند جای بسیاری از بیهودگیها، افسردگیها و افکار ناجور را بگیرد. بعد گفتم این حرفها حالا برایت منطقی به نظر میرسد، وگرنه چند سال پیش اگر کسی چنین چیزی میگفت، احتمالاً با او سرشاخ میشدی! این عبور زمان و گذر از بسیاری رویدادها در زندگی است که تحملت را برای شنیدن چنین حرفهایی بالا برده؛ برای ایجاد عادتهای تازه.
مثلاً همین یکیدو روز گذشته، تصمیم گرفتهام شبها زودتر بخوابم تا صبحها هم زودتر بیدار شوم. اینطور، یک روز کامل را در اختیار داری؛ حتی گاهی پیش از آنکه ظهر شود، بسیاری از کارهایت را انجام دادهای...
خب، دیگر بهتر است بهجای وبلاگنویسی بروم سراغ کارم؛ آیین صبحگاهیام تمام شده است. لحظههایی که گاه احساس میکنم زندگی، از لابهلای هزار جور مانع، خودش را بیپیرایه و تمیز نشان میدهد. لحظههایی که گویی او را بهتر درک میکنم.