سیناپس

گذری بر سینما و ادبیات

گذری بر سینما و ادبیات

سیناپس

رویکرد وبلاگ «سیناپس» نقد و تحلیل آثار سینمایی است، نقد و معرفی رمان و کتاب، و نگاهی بر داستان ‌کوتاه، شعر، موسیقی و نقاشی‌.


*

من به آن ‌چیزی زنده‌ام که دیگران به آن مرده: تنهایی!...

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۴ ثبت شده است

                                                                                      

این کتاب در سال ۱۳۳۷ به قلم زنده‌یاد جعفر شهری نوشته شده است؛ اثری که سال‌ها در دل زمان آرام گرفته بود، تا این‌که در سال ۱۴۰۳ دست‌نوشته‌هایش به دست من رسید، برای بازخوانی، ویرایش و آماده‌سازی برای انتشار.

من دلبستۀ نوشته‌های جعفر شهری‌ام. طی مدتی که روی دست‌نوشته‌های او کار کردم، به نکات بسیاری برخوردم؛ نکاتی که نگاهم را به نویسندگی و معنای «نویسنده بودن» دگرگون کرد. شهری بی‌پروا و گویی ناخودآگاه می‌نویسد، اما هرچه داستان پیش می‌رود، سازه‌ای بزرگ و دقیق شکل می‌گیرد ـ این را به‌ویژه در آثاری مثل «شکر تلخ» به‌روشنی می‌توان دید.

همچنین دریافتم که واژه‌ها، به‌معنای دقیق کلمه، ابزار کار نویسنده‌اند. همان‌طور که نجار با اره و میخ و چکش سروکار دارد، نویسنده نیز با کلمه کار می‌کند ـ و درست به همان اندازه باید ابزارش را بشناسد و به نحوۀ کارکردشان مسلط باشد. نویسندۀ واقعی، کلمات را بیهوده به‌کار نمی‌برد؛ میخ را دقیقاً همان‌جا می‌کوبد که باید، و اره را همان‌جا به کار می‌گیرد که باید. این دقت و این شناخت، چیزی‌ست که نویسندگان واقعی را از دیگر کسانی که می‌نویسند متمایز می‌کند. چنین ویژگی‌ای کمیاب است؛ شاید در هر قرن، در هر کشور، تنها چند نفر به‌راستی صاحب آن باشند...

کتاب قصۀ کودکان امسال برای نخستین‌بار منتشر شد. وقتی آن را در میان کتاب‌های تازه‌منتشرشده دیدم، خوشحال شدم. این دومین اثری‌ست که از مجموعه‌ دست‌نوشته‌های منتشرنشدۀ «جعفر شهری» بازخوانی و احیا کرده‌ام. پیش از این، کتاب «سفر به انگلیس» را در سال ۱۴۰۲ آمادۀ چاپ کرده بودم.

در آینده، بیشتر دربارۀ تجربه‌ام از بازخوانی آثار زنده‌یاد شهری خواهم نوشت...

 

 

 

یادداشت‌های زیرزمینی (نقاب تمسخر)

 

نفهمیدم این تمسخر تنها نقابی بود که بر چهره می‌زد؛ آخرین حربۀ آدم‌های شرمگین و پاک‌دل، که وقتی کسی با سماجت و بی‌پروا به روح‌شان نزدیک می‌شود، تا آخرین لحظه در برابرش مقاومت می‌کنند و از سر غرور، از بیان احساس خود بیم دارند.

آیا رازها ما را می‌کشند یا زنده نگه می‌دارند؟

جایی خوانده بودم آدم‌ها به‌اندازۀ رازهای‌شان بیمارند. به گمانم چند سالی به آن باور داشتم، اما امروز فکر می‌کنم مسئله ظرفیت است، نه بیماری. آدم‌ها می‌توانند رازهای خودشان را داشته باشند، مشروط بر آن‌که اتاق‌های خلوتی در ذهن‌شان بسازند؛ اتاق‌هایی با پنجره‌های بسته، اما هوایی کافی برای نفس کشیدن. جایی که رازها نه زخم بزنند، نه فراموش شوند؛ هرازگاهی به آن‌ها سر می‌زنند، دقایقی در حضورشان می‌نشینند و بعد می‌روند دنبال زندگی‌شان.