_2.jpg)
سفرهای درونی خیلی بیشتر از سفرهای بیرونی زمان میبرد. آقای «فیلیس گات» دور دنیا را در هشتاد روز گشت اما سفرهای درونی میتواند سالها به طول انجامد و هنوز هم هیچجا را ندیده باشی. از یک جایی به بعد هم دیگر ارتباطت با جامعۀ بیرون قطع میشود. تو در جهان دیگری زندگی میکنی و آنها در جهان دیگری و البته که تو هم صرفاً از سر سرخوشی دست به سفر درونی نزدهای. ضرورت موجب شده که در این مسیر وارد بشوی. جز این مگر زندگیات را از سر راه پیدا کردهای صرف این چرندیات بکنی؟ حداقل از جایی بهبعد بهراستی ضرورتِ ادامه حیاتت در گروی رسیدگی به پرسشها و مشکلات درونی خودت بوده است. باید پاسخی برایشان پیدا میکردهای وگرنه سرنوشت اندوهگین، دردناک و مشمئزی در انتظارت بوده. اینجاست که قهرمان داستان میباید رخت رزم به تن کند. میباید در عمیقترین دهلیزهای روانش دست به اکتشاف بزند. باید ببیند در مغزش چه خبر است تا بتواند به خودش کمک کند و این آغاز سفری طولانی است. در این مسیر چه و چهها که نمیبیند. لحظههای عجیب، شگفت و گاه دهشتناکی است وقتی خودت تنهایی دوره بیفتی برای سؤالها و مشکلاتت پاسخ پیدا بکنی. چون از جایی بهبعد وقتی تو میگویی الان شب است دیگران میگویند نه روز است و این آغاز جدال هولناکی است و البته بعد به مرور یاد میگیری که باید دوری کنی از سایر آدمها تا بتوانی زنده بمانی و...
بااینهمه قهرمان داستان از این سفر برمیگردد ولی دیگر هیچگاه همچون گذشته نمیتواند به جهان پیرامونش نگاه کند. ذات این سفرها دگرگونی است. بیگمان او آسیبهای فراوانی در این مسیر دیده است؛ مثلاً چون ذهن، خودش دنبال مشکل خودش میگردد دچار سرگیجه میشود و برای تفریح بخشی از حافظهات را میبلعد، ازجمله برای شوخی زبانهایی که بلدی و بعد آنها را به دست فراموشی میسپارد، جوری که به هیچ شکلی قابل بازیافت نیست. زبان خودت هم بهمرور یادت میرود و زمان میبرد تا برگردد. آنهم دستوپا شکسته، آنهم گنگ تا ابد برای همه...
چه میخواستم بگویم. خیلی چیزها از دست رفته است، دقیق که نگاه میکنم گاه افسوس میخورم، گاه دلتنگیست و گاه حزنی شبیه به تماشای دریایی که جاشویی را بلعیده؛ ولی مگر کار دیگری از دستم برمیآمده؟... .